و فریادی به رنگ مبهم
·
1401/12/02 23:28
·
چنان مسخ آسمانم...
که نگاهم را دزدیده از میان آدم ها...
متوجه او میکنم...
نامحسوس یادش می کنم...
تا مبادا باران...
هوس گرفتنش را...
در دل بیدار کند...
شاید که نه، حتما او نگاهش به آسمان است...
مژه های سیاه...
آغشته به رنگ سرمه...
در خاطراتم بولد شده...
حتی اگر رنگش فریب باشد...
باز خواهم نوشت از او...
تا بماند به یادگار...
برای آن که با چشم های باز...
عاشق می شود...
من هوایم اوست...
او هوایش مرگ من...
یادم می آید روزی را که...
مُردم...
اما کسی برای تدفینم...
نبود و نیامد...
جز آسمان آبی...
و فریادی به رنگ مبهم...