واژه های از جنس آسمان

در مسیر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/08 21:28 ·

می خواهم بگذرم و بروم...

نه از جایی که هستم...

بلکه از آدم هایش...

شاید آن طرف تر...

کسی باشد و راه تازه ای را...

بلد باشد...

راهی که تا به حال...

من نرفته باشم...

 

بی شک آدم های مختلف...

راه های مختلفی را هم بلدند...

شاید یکی از این راه ها...

بی بن بست باشد...

و با آن بتوان برای تمام عمر...

در مسیر بود...

و از زندگی لذت برد...

بر خلاف راه های طی شده گذشته...

 

کافی است تا...

یک قدم در مسیر جدید برداشت...

آن گاه حرکت آغاز خواهد شد...

حتی اگر راه اشتباه بود...

باز ارزشش را دارد...

چون بعد از اولین قدم ها...

می توان مسیر درست را...

در میان مسیر های مختلف پیدا کرد...

از جنس خودم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/08 20:55 ·

گاهی به خودم می اندیشم...

به این که چرا این‌گونه...

سکوت کرده ام...

در مقابل این همه پارادوکس...

شاید اگر می خواستم...

می توانستم آسمان را به زمین بدوزم...

اما چه فایده دارد این کار...

گاهی تمام حس قدرت در همین بی خیالی است...

 

این که بنشینم...

و در دورترین نقطه...

به غروب خیره شوم...

بیشتر لذت خواهم برد...

تا این که تمام مسیر را...

بی وقفه به سمتش بدوم...

و در پایان نرسیدن برایم...

غصه ای باشد جدای همه غصه ها...

 

من تنهایی ام را...

مثل جان خویش دوست دارم...

انگار که همزادی باشد...

از جنس خودم...

که گاهی حتی بهتر از خودم...

مرا درک می کند...

آدمی چطور می تواند...

از بهترین همراهش دور بماند...

فرکانس خاص

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/25 22:42 ·

شاید بهتر باشد با واژه ها...

خداحافظی کنم...

وقتی قرار است اول و آخرش...

در تنهایی خود بمانم...

آدمی که برای حرف زدن با خودش...

به واژه ها نیاز ندارد...

و قرار نیست حرف های را که می داند...

با صدای بلند با خودش تکرار کند...

 

واژه ها شاید...

یک باریکه ای باشند...

که بی وقفه...

در حال رد شدن از ذهن آدمی است...

یک موج یا فرکانسی خاص...

که فقط از ذهن خود آدم می گذرد...

هیچ دو آدمی...

یک فرکانس مشترک نخواهند داشت...

 

آدم ها هر کدام...

یک مسیر جدا دارند...

که برای رسیدن به آن...

مدام بی تابی می کنند...

بی آن که بدانند...

در نهایت کل این مسیر...

نامش خواهد شد زندگی...

و در انتها هیچ خبری نخواهد بود...

برزخ شیرین

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/11 22:15 ·

در میان خیالم نمی گنجم...

پا به یک رویای دیگر می گذارم...

می روم و می روم...

تا آنجا که فراموش کنم کجا هستم...

دنیای بی در و پیکری است...

فقط می توانی بروی...

ایستادن و لمس لحظات...

در آن معنایی ندارد...

 

برزخ شیرینی است...

که ماندن در آن آدمی را خسته می کند...

باید چشم ها را بست...

باید در لحظه ای گذشت...

از بستر موقتی رویاها...

باید عادت کرد به این بی عادتی ها...

هیچ چیز واقعیت ندارد...

در دنیایی که همه می‌گذرند...

 

من به بودن خودم می اندیشم...

که اگر هزاران راه...

به سویم هجوم بیاورند...

که مسیر همه آن ها به فردا باشد...

من از این من و امروزم...

نخواهم گذشت...

که دنیا آن قدر بزرگ نیست که...

من بخواهم خودم را دور بزنم...

و عشق پایان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/11 20:16 ·

شاید عشق...

چیز قشنگی نیست...

که همه از آن فرار می کنند...

شاید عشق یعنی پایان...

و ما آدم ها...

پایان را دوست نداریم...

چون بعد از آن...

باید راه تازه ای را از سر گرفت...

 

رسیدن زیباست...

اما رسیدن همان پایان است...

همان که برای آدم ها...

خیلی خوشایند نیست...

هر پایانی سر آغاز یک مسیر تازه است...

و این تغییر برای آدم های که...

به همان مسیر قبل عادت کرده اند...

سخت است و غیر قابل باور...

 

شاید بهتر است...

در این مورد با مردم هم رنگ بود...

وقتی رسیدن اینقدر ترسناک است...

و عشق پایان...

چرا در همین حال نمانیم...

شاید حق با همه است...

و هیچ مرحله ای به این اندازه زیبا نباشد...

اینجای که من هستم...

زیباست...

حتی بیشتر از پایان...