واژه های از جنس آسمان

از یک جایی به بعد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/22 22:24 ·

فصل ها چگونه گذشته اند...

وقتی یکی از ما...

جایی در میان همین روزها...

جا مانده بود...

چگونه می توان تمام قلب را...

کند و جایی گذاشت...

تا از کشش آن...

در امتداد زمان در امان ماند...

 

اصلا چگونه می توان...

زنده ماند و نفس کشید...

وقتی کسی نباشد که...

به تپش قلب ریتم دهد...

چگونه می توان گلی را بویید...

یا زیر باران قدم زد...

وقتی از ریتم های نامنظم قلب...

در میان سینه خبری نیست...

 

از یک جایی به بعد...

باید یاد بگیری که...

تنهایی بخش بزرگی...

از زندگی آدم ها را خواهد گرفت...

پس بپذیر که چه بخواهی و چه نه...

روزی به اینجا خواهی رسید...

به اینجا که حجم بزرگی از آئینه را...

غریبه ها پر خواهند کرد...

حکایت دنیا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/10 22:52 ·

حکایت ما...

حکایت دنیاست...

هر روز می گذرد...

بی آنکه وقعی به ما بنهد...

ما اگر جایی جا بمانیم...

زمان متوقف نخواهد شد...

همچنان خواهد گذشت تا...

ما را فراموش کند...

*

اگر چه از ما...

اسمی در دفتری بماند...

و بار دیگر از ما یادی کند...

بار دیگر به فراموشی خواهد سپرد...

و سال ها بعد...

انگار نه انگار که...

روزی روزگاری بوده ایم...

و شاید واقعیت همین است...

و ما فکر می کردیم که بوده ایم...

*

فراموشی واقعیت ندارد...

اما آن که باید یادش بماند...

یادش نخواهد ماند...

گذشت زمان...

غریبه ای است که هرگز...

ما را به یاد نخواهد آورد...

حتی اگر روزی در این سرزمین...

جایی با هم...

چشم در چشم شده باشیم ...

انگار آشنایی آمد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/29 18:54 ·

حالا که هستی...

دوستت دارم...

مثل نوید آغاز فصلی دیگر...

مثل رویایی که...

قرار است شکل بگیرد...

مثل لحظه ای که تو را به یاد می آورم...

و لبخندی عمیق را...

در دلم حس می کنم...

 

چگونه می توان تو را...

دوست نداشت...

تویی که...

تمام معادلات را بر هم می زنی...

تویی که جواب تمام سوال هایم هستی...

تویی که همه جا هستی...

در هر لحظه و مکانی...

تا مرا به یاد خوشبختی بیاندازی...

 

یادم هست که...

قبل از تو...

نه من، من بودم و نه تو...

اما حالا هم تو هستی و هم من...

انگار با آمدنت...

این من هم به خودش آمده...

انگار آشنایی آمد و...

غریبه ای با خودش آشنا شد...

جاده ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/24 18:52 ·

این بار...

تو بزن به دل جاده ها...

و مرا در هر قدم آن یاد کن...

بگذار بهت بگوییم دلتنگی...

چه نرم و نازک...

آدمی را با خود می برد...

تا اوج تنهایی...

 

جاده ها چه غریبه ستیز اند...

کافی است بفهمند تنهایی...

تا دلتنگت کنند...

کافی است بفهمند عاشقی‌...

تا غم غربت عشق را...

مهمانت کنند...

به بهانه تنها نبودن...

آن وقت غم عالم را حس خواهی کرد...

 

جاده ها...

وقتی مرا تنها یافتند...

که از تو جدا شدم...

بعد از آن دیگر نتوانستم پیدایت کنم...

حتی در رویاهایم...

و حتی از میان این همه فاصله...

ای کاش همان جا می ماندم...

تا بهانه دست فاصله ها ندهم...

غریبه ای آشنا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/20 19:04 ·

فصل کوچ است...

پرستو ها خواهند رفت بار دیگر...

بی آنکه تو را این حوالی...

دیده باشند...

دو فصل تمام گذشت...

مثل سالهای است که هنوز...

هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود...

 

انتظار وقتی...

سنگین خواهد بود...

که تو کوله باری از خاطره ها را...

هر کجا که بروی با خود می بری...

انگار که نباید هیچ وقت...

زمین گذارده شوند...

که شاید همان لحظه...

غریبه ای آشنا از راه برسد...

 

می دانم هر چه که...

دورتر شوم...

زمان سریع تر خواهد گذشت...

تا فاصله ها را بیشتر کند...

انگار همه دست به دست هم داده اند...

تا هر چه بیشتر...

مرا از آن من که دوستش می داشتم...

دور کنند...