واژه های از جنس آسمان

بازی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/18 19:08 ·

چنان در تپش یک رویا...

غرق شده ام که...

تا ابد هم جان به در نخواهم برد...

گویی کسی مرا...

از دورترین نقطه زمین...

صدا می زند...

و من به هر طرف که می چرخم...

کسی را نمی بینم...

 

صداهای زیادی...

در من می لولند...

که همه آنها آشنا هستند...

و من...

تنها غریبه این ماجرا هستم...

که کسی را به خاطر نمی آورم...

جز همان یک نفر...

که انگار او هم مرا به خاطر نمی آورد...

 

بازی بدی بود...

این که من چشم بگذارم...

و او برود...

انگار نه انگار که من هم...

دلم می خواست او هم باشد...

که با هم تا انتهای این بازی...

می دویدیم...

جدا از این که یادمان بماند...

که چه کسی باید...

در نوبت بعدی چشم بگذارد...

بی آن که اضطراب رفتن باشد...

 

اما من هنوز و همیشه...

زیر همین درخت انتظار...

منتظر خواهم ماند...

تا بگویم...

تو اگر چشم می گذاشتی...

من هرگز نمی رفتم...

حتی اگر هزاران بار...

این بازی را به تو می باختم...

چون که من یک بار برای همیشه...

دلم را به تو باخته بودم...

شعری از ته دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/03 19:17 ·

از چشم پرنده ای سیاه...
قصه ای تازه خواندم...
قصه ای بی پایان...
که فقط می توان با آن...
در میان رویاها سیر و سفر کرد...
مگر زندگی چیست...
لمس یک شعر زیبا...
در غالب احساس ناب...
که نامش شده دوست داشتن...
اما تا کجا...

چه پرواز زیبایی خواهد بود...
نشستن بر بالین رویایی...
که همه عمر تو را...
تنها نگذاشته...
اما تو هم نتوانستی لمسش کنی...
مثل غریبه ای که...
هر بار سمتش دست دراز کردی...
قدمی فاصله اش را بیشتر کرد...
تا کجا خواهد رفت...
دوری مگر چقدر خواستنی تر است...

من هنوز...
همان آسمانم...
و آسمان خواهم ماند...
جوری که هم باشم و هم نباشم...
تا در دلم باشی و ندانی...
که نزدیکتر از هر کسی...
برای دیدنم باید چشم ها را ببندی...
و تمام وجود احساس شوی...
آن وقت مرا در ورای وجودم لمس خواهی کرد...
مثل شعری از ته دل...