واژه های از جنس آسمان

ما غریبه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/11 21:19 ·

در هر شعر...

گریستم من پنهانی...

گاهی درد کشیدم...

گاهی غمگین ماندم...

یا که تا ناکجا رفتم و برگشتم...

گاهی همانجا ماندم و ماندم...

چشم هایم هنوز...

جایی در آن روز جا مانده...

 

هیچ رویایی را نساختم مگر آن که...

او در آن باشد...

شعرهایم را که...

دیگر احتیاجی به گفتن نیست...

هر که خواند، گفت...

کسی که در شعرهایت گم شده کیست...

نامت را به یاد می آوردم...

اما تکذیب کردم...

 

می شناختمت روزی...

شاید هم فکر می کردم که می شناسم...

ما غریبه ها...

گاهی توهم آشنا بودن داریم...

روزی را به یاد می آورم که...

نزدیک نزدیک بودیم اما دور...

انگار قرار نبود فردایی باشد...

برای آن آخرین دیدار...

وسعت انسان ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/09 21:36 ·

دلتنگی انسان ها را...

اگر در زمین بکارند...

دیگر چیزی در آن نخواهد رویید...

اگر به آسمان ببرند...

دیگر شب و روز معنی نخواهد داشت...

هیچ کس جز خود انسان ها...

این حس را تحمل نخواهد کرد...

که وسعت انسان ها بی انتهاست...

 

بی خود نبود که...

از بین تمام هستی...

بار امانت را به انسان ها سپردند...

دل انسان ها می تواند بسیار گسترده باشد...

و هم زمان این قدر کوچک...

که برای همه عمر...

فقط برای یک نفر باشد...

و بعد از او دیگر جای نداشته باشد...

 

دنیا مگر چقدر وسعت دارد...

که انسان مدام بخواهد...

در آن تغییر مکان بدهد...

اصلا مگر برای آن که...

در دلی جایی ندارد فرقی می کند...

کجای این دنیا دلتنگ بماند...

آواره تر از آدم تنها...

حتی در خانه خودش، وجود ندارد...

از جنس خودم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/08 20:55 ·

گاهی به خودم می اندیشم...

به این که چرا این‌گونه...

سکوت کرده ام...

در مقابل این همه پارادوکس...

شاید اگر می خواستم...

می توانستم آسمان را به زمین بدوزم...

اما چه فایده دارد این کار...

گاهی تمام حس قدرت در همین بی خیالی است...

 

این که بنشینم...

و در دورترین نقطه...

به غروب خیره شوم...

بیشتر لذت خواهم برد...

تا این که تمام مسیر را...

بی وقفه به سمتش بدوم...

و در پایان نرسیدن برایم...

غصه ای باشد جدای همه غصه ها...

 

من تنهایی ام را...

مثل جان خویش دوست دارم...

انگار که همزادی باشد...

از جنس خودم...

که گاهی حتی بهتر از خودم...

مرا درک می کند...

آدمی چطور می تواند...

از بهترین همراهش دور بماند...

رویای روزها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/07 21:52 ·

روزها درد می کشند...

به هر که می گویم...

می گوید بهار است و آغاز فصلی جدید...

انگار کسی از رویای روزها...

در این دنیا با خبر نیست...

انگار همه فراموش کرده اند که...

زندگی کوتاه است...

و در همین فصل ها خلاصه شده...

 

چرا کسی نمی فهمد...

جوانه زدن در سرما...

آفتابی و ابری شدن گاه و بی گاه...

سوزهای دم به دم...

رگبارهای بی امان...

زجه آسمان در آغاز بهار...

چشم های بلند انتظار در امتداد غروب...

همه و همه این ها نشانه عشق است...

 

انسان ها سزاوار تنهایی اند...

برای اینکه به فردا نمی اندیشند...

همه حواسشان به دیروز است...

اگر هم به فردا فکر کنند...

رد پای گذشته را می توان در آن دید...

انسان ها هیچ وقت تنها...

با خود به فردا نرفته اند...

تا از تنهایی خود عبرت بگیرند...

بال های آسودگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/06 22:47 ·

من اگر بال داشتم...

برای یک لحظه هم...

بر روی این زمین بند نمی شدم...

بال های آسودگی...

مگر چه کم دارد از...

پاهای فرو مانده در تنهایی...

که من هر سال بمانم اینجا...

و درد را سبز نگه دارم...

 

دوست داشتم اگر قرار بود...

با درد هم سفر می شوم...

این مسافت کوتاه زندگی را...

در آسمان ها بگذرانیم...

میان ابرهای خاکستری...

تا همیشه هوای تازه...

صورتم را لمس کند...

نه حرف های که در دلم سنگینی می کند...

 

دوست داشتم با بال هایم...

تا آن دور دورها سفر کنم...

تا مرز فاصله را...

برای یک بار هم که شده طی کنم...

نه اینکه بمانم اینجا...

و با پاهایم...

مدام در بن بست تنهایی...

قدم بگذارم و برگردم...