واژه های از جنس آسمان

خاطره ای زنده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/03 22:26 ·

چند روزی گذشت از آغاز بهار...

یک فصل گذشت از آغاز یلدا...

یک سال گذشت از آغاز تنهایی...

صد سال گذشت از آغاز قرن...

و انسان ها این بار...

در آغاز قرنی دیگر قرار گرفتند...

قرنی که بار دیگر پایانش را نخواهند دید...

مثل خیلی از پایان های دیگر...

 

خواستم بگم، آغاز...

همیشه از یک جایی شروع می شود...

یک رویداد یا یک اتفاق و حادثه...

حتی از یک نگاه...

از وقتی که شروع شود...

رو به پایان حرکت خواهد کرد...

و گاهی به اندازه همان یک نگاه...

فقط طول خواهد کشید...

 

هیچ خاطره ای داستان نیست...

یا یک رویای ناتمام...

خاطره ها واقعیت محض اند...

و تنها چیزی است که...

از انسان ها خواهد ماند...

پس هر وقت داستانی شنیدی...

و در دلت حس کردی واقعیت دارد...

مطمئن باش که روزی خاطره ای زنده بود...

شاید دیگر هرگز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/02 22:48 ·

قدم به قدم...

فاصله خواهیم گرفت از...

کودکی که آرزوی بزرگ شدن داشت...

کودکی که حالا خوب می داند...

هرگز نباید عجله می کرد...

نباید اینقدر راحت از کنار لحظه ها می گذشت...

اینجا چیزی نیست...

جز فاصله و فاصله....

 

مهم نیست چند قدم...

در این مسیر برداشته شده...

از این جا به بعد...

باید معکوس شمارش کرد...

برای قدم های که مانده...

بعد از این دائم زود دیر خواهد شد...

و ناگهان همه چیز به سرعت...

از جلوی چشم ها خواهد گذشت...

 

هنوز باران می بارد...

انگار دل آسمان گرفته...

شاید دیگر هرگز...

آسمان صاف صاف نشود...

غم که باشد همه چیز هست...

حتی آن که دیگر نیست...

اصلا هیچ کس مثل غم...

یاد او را زنده نگه نمی دارد...

فرصت زندگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/01 22:43 ·

برای دیروز نمی جنگم...

اما قرار هم نیست از یاد ببرمش...

که روزی و روزگاری...

تمام حال من بوده...

با تمام کاستی ها و هیجان هایش...

من بعضی از روزها را از یاد نخواهم برد...

حتی اگر سال ها از آن بگذرد...

که زندگی من در همان روزها خلاصه شده...

 

شاید یک انسان...

بتواند بیشتر از یک قرن هم...

زنده بماند و زندگی کند...

اما روزهای که از عمرش گذشت...

بی شک بسیار اندک خواهد بود...

گاهی تمام عمر یک انسان...

بیشتر از چند روز نخواهد بود...

چند روزی که زندگی را واقعا درک کرده باشد...

 

زمستان گذشت...

مثل سالی که گذشت...

بی آن که در این سال حتی برای یک روز...

معنی زندگی را درک کرده باشم...

و یک روز از سال جدید را...

پشتت سر می گذرم...

بی آن که بدانم که آیا...

فرصت زندگی پیدا خواهم کرد...

در قالب یک خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/28 22:36 ·

در میان خواب هایم هم...

حتی وقتی که تو حضور داشتی...

من، تنها یک انعکاس بودم...

انعکاسی از آئینه ای که...

کسی نمی خواهد خودش را...

برای لحظه‌ای هم که شده...

در آن ببینید...

در حالی که دلتنگ یک دیدار بود...

 

همه ماجرا...

در همان شهر سنگ و شیشه...

اتفاق افتاد...

در قالب یک خواب...

شاید منِ بی تاب، تشنه یک دیدارم...

اما بعد از آن خواب...

هیچ شبی را تا خود صبح نخوابیدم...

شاید ،شاید چون از خواب می ترسیدم...

 

نمی خواهم در خواب هایم هم...

تو را غمگین ببینم...

من تو را...

محکم تر از آسمان می‌خواستم...

آن آسمان که در کرانه هایش...

غروبی را تا همیشه در انتظار است... 

من قلب تو را عاشق تر از زمین...

در آغاز هر بهار می خواستم...

مرگ آغاز آزادی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/26 22:12 ·

یک قدم آن طرف تر...

به سمت آسمان..‌‌.

هنوز پر از تشویش رفتن و ماندن است...

بالای تکه ابرهای خاکستری..‌‌.

نگاه های زیادی معلق مانده...

که پس از سقوط...

تازه آزاد می شوند...

انگار مرگ آغاز آزادی است...

 

رویاهای که به آسمان.‌‌..

دل بسته بودند..‌.

مثل ابرها تکه تکه خواهند شد..‌.

و جایی در نهایت بهم آمیختگی...

باران خواهند شد...

تا بار دیگر بر چتر های بسته ببارند...

و دل های تنگ را...

در هم بفشارند...

 

عصر یک روز پنجشنبه...

از روزهای پایانی اسفند است...

باد دزدکی دل را می لرزاند...

بر درختان سیلی می زند...

که وقت تنگ است...

آن که می آید بهار است...

بی رحم نسبت به زمستان...

ظاهرش اما به گل آراسته است...