واژه های از جنس آسمان

آتش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/25 08:57 ·

آتش...

چهارشنبه سوری...

چه روز آشنایی...

واژه های گرمی که همه سال...

آدم را می سوزاند...

یا خاطره های که هنوز...

و بعد از این همه مدت...

هنوز داغ هستند و می سوزانند...

 

نه زردی من رفت...

نه سرخی آتش به من رسید...

فقط و فقط...

سوختنش را حس کردم...

شاید باید همه خاطره ها را...

در همان آتش می سوزاندم...

و هفت بار از رویش می پریدم...

تا خودم نسوزم...

 

اما نه...

باز رویا خواهم ساخت...

و باز خاطره ها را مرور خواهم کرد...

و همچنان خواهم سوخت...

که سوختن بخشی از زندگیست...

مثل ققنوسی که...

بار دیگر متولد خواهد شد...

و قصه ای تازه که جان خواهد گرفت...

خاکستری ترین خاطره ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/23 22:39 ·

باران و باران و باران...

از این همه خواب باران...

فقط قایقی تعبیر خواهد شد...

برای گذشتن و رسیدن به...

شهر پشت دریاها...

وقتی رودها خشک شده اند...

وقتی راهی به دریا نیست...

هیچ قایقی هم در کار نخواهد بود...

 

باور کن...

زمین همه جا همین رنگی است...

و از آسمانش گاه گاهی...

باران خواهد آمد...

خاکستری ترین خاطره ها...

در این روزها جان خواهند گرفت...

نه اشتباه نکن زنده نخواهند شد...

فقط برای زمان اندکی لبخند خواهند شد...

 

باران آخرین انتقام است...

از فصلی که هنوز تمام نشده...

شکوفه داده بود...

اما مگر به این بهانه ها...

می توان فصل ها را متوقف کرد...

چرخ روزگار چنان بلند است...

که از منجلاب من و تو...

به لحظه ای خواهد گذشت...

به بارانی آهسته

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/22 22:50 ·

به شب می مانی...

در شهری تاریخی...

با بافتی بر جای مانده از گذشته...

به بارانی آهسته...

که رش رش می بارد و هست...

و آدم دلش می خواهد...

فقط در این هوا نفس بکشد.‌.

اما امکانش نیست...

 

قدیمی تر از آنی...

که نشان می دهی...

مانند سواری که از جانب شمال...

به سوی جنوب می رود...

اما سال هاست بی حرکت مانده...

اگرچه دیگر نیستی...

اما هنوز هم می توان تو را حس کرد...

که در من هنوز هم حرف از توست...

 

می دانی چرا از تو می نویسم...

شاید برای این می نویسم که...

تو را کم کم فراموش کنم...

اما هر بار بیشتر در تو فرو می روم...

انگار تو بخشی از من شده ای...

که نمی توانم تو را از یاد ببرم...

شاید تو برای همیشه...

نشانه ای ماندگار در من شده ای...

رویای زود گذر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/20 22:41 ·

دیگر کسی زیر باران قدم نمی زند...

باران یک رویای زود گذر بود...

که دیگر از سر آدم ها افتاد...

زندگی یک اتفاق ساده بود...

که ما آن را پیچیده کردیم...

هر کس این را فهمید...

رفت و هرگز برنگشت...

انگار تمام عمر منتظر این واقعیت بود...

 

آن چه اتفاق می افتد...

تکرار یک حادثه است...

که آدم ها را خواهد گذراند...

از میان خاطره هایش...

زمستان تمام نقش زمین را...

پاک خواهد کرد...

و باران بار دیگر تمام آن نقش ها را...

از نو تکرار خواهد کرد...

 

انگار دنیا را...

روی دور تند قرار داده اند...

تا تمام دلخوشی های آدم ها...

با سرعت هر چه بیشتر...

به پایان برسد...

گاهی مزه یک استکان چای هم...

قابل درک نیست...

از بس تمام چای های ما سرد شد...

ابر ، باران ، آفتاب...

چه فرقی می کند وقتی...

قرار است بنشینی در کنج اتاق...

و به رفتن فکر کنی...

کوچ برای پرندگان است...

آدم ها پا دارند...

بر رفتن و رفتن...

برگشتن فقط یک واژه خنثی است...

 

زمین گرد است...

و همینطور تمام سیارات...

فقط بر حول محوری می چرخند...

این یعنی برگشتی در کار نیست...

روزها و سال ها هم همینطور...

همه فقط در حال گذشتن هستند...

هرگز دیده ای قطره ی باران...

به آسمان برگرد...

 

ما در چرخه بطالت...

گیر افتاده ایم...

و به ناکجای که...

در درونمان هست می اندیشیم...

چنان در خود فرو رفته ایم که...

در هیچ آئینه ای...

نقشی از خود واقعی ما نیست...

انگار هیچ وقت نبوده ایم...