واژه های از جنس آسمان

به آسمان برگرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/18 22:18 ·

در آسمان فرو خواهد رفت...

هر رویایی که...

خواب پرواز را ببیند...

هوای ابری...

هیچ چیز را پس نخواهد داد...

و هر چیزی را که...

هوای آسمان به سرش بزند...

در خود حل خواهد کرد...

 

از کدام فصل...

و از آواز کدام پرنده...

قصه ای تازه بسازم...

برای خواب کردن خود...

سال ها که می گذرند...

قصه ها غیر قابل باور تر می شوند...

دیگر شنیدن و مرور کردنشان...

هیجانی نخواهد داشت...

 

به آسمان برگرد...

حتی اگر قرار باشد...

دیگر هرگز به خود برنگردی...

بگذار یک بار هم که شده...

تصمیمی که گرفته ای...

تو را تا انتهای قصه ها ببرد...

بی آن که تو در آن...

دخل و تصرفی کرده باشی...

خالق همه جوانه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/17 22:52 ·

روزنه ای از نور...

در میان دنیایی از تاریکی...

باعث جوانه زدن جان می شود...

نگاهش را دوست دارم...

مثل تکه ای از روح...

که اگر به نیمه جانی برسد...

زندگی را گرم نگه خواهد داشت...

و نه انگار که دیروزش خاکستری بود...

 

و چه زیباست...

خالق همه این جوانه ها...

که فقط با نگاهی...

به زندگی جان می بخشد...

آسمانش همیشه آبی است...

زمینش هم رو به سبز شدن می رود...

و درختانی که خمیازه می کشند...

در لا به لای کش و قوس های باد...

 

از اعجازش...

همین بس که...

در دل مرگ، زندگی را قرار داده...

و زمستان را...

به بوی گل و شکوفه آراسته...

در آخرین نفس...

چشم ها را...

به دیدن معشوق روشن کرده...

مسیحا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/16 22:22 ·

چنان به بوی باران حساسم.‌..

که هر بار به جای آسمان..‌

من خاکستری می شوم...

و با شنیدن صدای باران...

تنها به این فکر می کنم که...

امروز کلمات...

از کدام خاطرات خواهند گفت...

و کدام رویا را خواهند بارید...

 

روزهای بارانی...

هیچ پرنده ای...

به آسمان فکر نمی کند...

پرواز یک رویاست...

که به فردا وعده داده خواهد شد...

کاش آدم ها هم...

بالی برای پرواز نداشتند...

تنهایی در روزهای بارانی قشنگ نیست...

 

روزهای زیادی مانده...

که هنوز خاکستری نشده...

باران برای تمام آن روزها...

بی شک خاطره ای را...

زنده خواهد کرد...

باران هم مسیحاست...

کاش باران می توانست آدم ها را هم...

بار دیگر زنده کند...

واژه های دوست داشتن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/15 22:30 ·

هرگز لمس نخواهم کرد...

واژه هایی را که...

در چشم هایم نخواندی...

تا برای همیشه بکر بماند...

مانند سرزمینی کشف نشده...

مانند آسمان بلند و آبی...

که دست کسی به آن نرسیده...

از بس که قامتش بلند است...

 

واژه های دوست داشتن را...

نباید هرگز جار زد...

چون خیلی ها منتظرند...

تا با چشم های خود...

در آغوش بگیرند این واژه ها را...

این واژه ها باید ته چشم ها.‌..

در عمق وجود هر فردی...

بماند، گاهی برای همیشه...

 

شاید آن گوشه از وجود هر آدمی...

که جایگاه این واژه هاست...

برای همیشه تاریک بماند...

اما بی شک روزی...

برای کسی روشن شده...

چون این واژه ها برای هر کسی نیست...

و هر کسی نمی تواند آن را...

در عمق چشم ها بخواند...

نامه ات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/10 22:19 ·

کاش از خواب هایم هم...

می رفتی...

همان گونه که شبی...

مرا تنها گذاشتی و رفتی...

من فرق خواب و کابوس را...

از وقتی که رفته ای...

دیگر نمی دانم...

با هر خواب دچار کابوس تنهایی ام...

 

وقتی خودت نیستی...

نامه نوشتنت برایم...

آن هم در خواب چیست...

نامه ات را خواندم...

اما کلمات سخت و سنگین بودند...

و من تند تند خواندمش...

هنوز چند سطر از آن را نخوانده بودم که...

ناگهان از خواب پریدم...

 

و هنوز بعد از آن خواب...

منتظرم تا...

خبری از تو برسد...

نمی دانم شاید هم...

فقط یک خواب معمولی بود...

بی ادامه و بی تعبیر...

کاش حداقل کلمات نامه یادم می ماند...

تا دوباره با خودم مرور می کردم...