واژه های از جنس آسمان

جنگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/09 22:12 ·

جنگ نه تنها چشمانش را...

که کلمات را هم...

خیس خواهد کرد...

خیس از خون و مرگ...

جنگ برخلاف تمام آتش های که...

روشن می کند...

سرد است...

درست مثل زمستان...

 

جنگ یک غم بزرگ است...

که تنهایی را نصیب آدم ها می کند...

و سرشار از دوری است...

شاید فصل ها طول بکشد...

و در ادامه مقصد را...

از آدم ها دور و دور تر کند...

حتی به ناگاه...

پایان قصه را با خود ببرد...

 

جنگ یک کابوس بزرگ است...

که خواب و بیداری را...

در هم می آمیزد...

تا جایی که نه می توانی بخوابی...

نه می توانی بیدار شوی...

همچنان باید بمانی...

و کابوس سرد جنگ را...

برای کشتن همراهی کنی...

زمستان جنگل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/08 22:33 ·

در انبوه درختان جنگل...

و بر شاخه های عریان...

هزاران خاطره آویزان است...

در زمستان جنگل...

با هر نفس...

می توان یک خاطره را بویید...

که دیگر بار...

در هیچ کجای دنیا اتفاق نخواهد افتاد...

 

آتش افروخته...

از چوب درختان جنگل...

هرگز نخواهد سوخت...

مگر قبل از آن که با خاطره ای...

در آمیزد و خشک شود...

آن وقت چنان خواهد سوخت...

که آه و دود آن...

تا آسمان بالا برود...

 

و هیچ درختی...

بار دیگر در جنگل...

سبز نخواهد شد مگر این که...

نفسی مملو از عشق...

در هوای سرشاخه هایش حس کند...

یک عاشقانه کافی است برای یک جنگل...

تا از خواب زمستانی بیدار شود...

و بار دیگر نفس بکشد...

تشویش تاریکی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/07 22:20 ·

یک آسمان پرنده...

مثل خاطره های تو...

مدام در حال رفت و آمدند...

شب از هجوم این همه پرنده...

خود به خود سیاه خواهد شد...

نیازی به رفتن آفتاب نیست...

جنگل از بیم حضورشان...

به خود خواهد لرزید...

 

کاش برای دیدن غروب...

زودتر می رفتم...

بی شک حتی در هوای ابری...

آسمان در کرانه که غروب باشد...

زیبا خواهد بود...

شاید هم کمی دلگیر...

اما در همان فرصت اندک هم...

می توان به تو فکر کرد...

 

پشت می کنم به غروب...

به تالاب و پرنده ها...

در میان جنگل...

در تشویش تاریکی...

بر می گردم کنار آتش...

وقت رفتن است...

از شب می گذریم...

در میانه شب هنوز پر از تشویش جنگلم...

سرزمین ما آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/05 22:31 ·

کابوس درختان تمام شده...

از خواب برخاسته و با رویای تازه...

به دیدار آینده می روند...

به زودی زمستان خواهد رفت...

اما فراموش نخواهد شد...

در خاطر آسمان خواهد ماند که...

کی و کجا آمد و کجا رفت...

یا که بر دلش چه گذشت...

 

زمین نفسی تازه کشیده...

شاید این بار...

فصل کوچ نزدیک باشد...

اما می دانم که سخت خواهد بود...

گذشتن از میان فصل ها...

وقتی باران راهش را گم کرده...

و سرزمین ما آدم ها...

دچار خشکسالی احساس است...

 

چاره چیست...

خواهد گذشت این روزها و سال ها...

و آدمی پیر خواهد شد...

و روزگاری خواهد آمد که...

هر آدمی برخواهد گشت...

تا به گذشته اش نگاهی بیندازد...

آنجا اگر گمشده ای نداشت...

چشم انتظار نخواهد ماند...

قصه واقعی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/04 22:37 ·

شاید نامت را...

در کتاب های زیادی بتوان یافت...

اما داستان من با تو...

با تمام داستان های دنیا فرق دارد...

حتی با نام تو...

می توان قصه های مختلفی نوشت...

هر مقطع از آشنایی ما...

خود یک قصه جداست...

 

حتی همین حالا هم...

قصه ای تازه آغاز شده...

جدا از تمام قصه های اخیر...

شاید نامت را...

به ظاهر در این کلمات...

جا نداده باشم...

اما حرف به حرف این کلمات...

از تو یاد می کنند...

 

قصه آشنایی است...

شاید بارها...

در رمان های مختلف خوانده باشیم...

اما این خود قصه واقعی است...

قصه ای که جریان دارد...

زنده است و نفس می کشد...

نه قصه ای که...

در کتاب ها محبوس شده...