واژه های از جنس آسمان

پایان سوگواری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/02 22:18 ·

حادثه ای نیست برای سوگواری...

 پایان فصل انتظار است...

قصه ای تازه...

بر سر شاخه های درختان...

در حال جوان زدن است...

روزها قد کشیده اند...

و پرنده ای که گذشت...

بر صفحه آسمان خطی مورب کشید...

 

هرچقدر هم که...

به تماشای قاب عکست بنشینم...

تو جز همان تصویر آخر...

نخواهی بود...

حتی بعد از خواندن شعر هایم...

حرف تازه ای نخواهی گفت...

هر حرفی هم که باشد...

من بارها در خلوت با خود گفته ام...

 

این را درک می کنم که...

سوگواری به پایان رسیده...

و بعد از این من فقط...

شب نشین این کلمات خواهم شد...

به بهانه ی شعر...

همچنان بر تن کلمات...

سیاه خواهم پوشید...

و باز از تنهایی و دلتنگی خواهم گفت...

سمفونی باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/01 22:41 ·

باران همیشه نخواهد شست...

گاهی نمی توان زیر باران رفت...

حتی با بوی خاک پس از باران تازه...

رویاها جوانه خواهند زد...

باید در فضای تاریک اتاق...

ماند و جلوی نمو و رشدش را گرفت...

هر چند غیر قابل پیش‌بینی است...

اما باید ماند و پذیرفت...

 

 می دانم هیچ کجا...

به اندازه اینجا سمفونی باران...

بر شیروانی خانه ها...

غم انگیز نیست...

با هر قطره باران...

یک نت از این موسیقی بیکران...

که همزاد خاطره ای است...

جان خواهد گرفت...

 

حتی پرنده ها...

روزهای بارانی...

پرواز را از یاد می برند...

شاید چون به جای شستن...

فقط خاطره ها را خیس می کند...

و پرواز با بال خیس...

مثل هضم یک کابوس...

تلخ و سنگین خواهد بود...

نشانه به نشانه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/30 12:43 ·

نشانه به نشانه...

تو را حذف می کنم...

خاطره به خاطره...

تو را به دست فراموشی می سپارم...

نه من مرد ماندم و نه تو آدم آمدن...

پس دیر یا زود آن اتفاقی که باید می افتد...

هر چند من هرگز اینطور...

نمی خواستم دوست داشتن را...

 

فصل تازه ای در راه است...

این را فردا که از راه برسد...

پیغامش را خواهد آورد...

من پس از این همه تکرار...

و بعد از این همه سال...

دیگر خوب می دانم که...

هر چیزی وقت و فصلی دارد...

وقتی گذشت دیگر گذشت...

 

من نمی توانم دنیا را...

متوقف کنم یا که تغییر بدهم...

و هرگز چنین قصدی هم ندارم...

من در هر گام...

به خودم نگاه می کنم...

و بعد از این...

مدام در حال تغییر خود هستم...

آن هم آن طور که دوست دارم...

سخت و مغرور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/28 14:12 ·

به کلاغ های سیاه...

بگویید بروند و همه جا...

جار بزنند که زمستان...

به آخرین ایستگاهش نزدیک می شود...

بگویید که آماده باشند تا...

با اولین شکوفه ها...

برگردند به خانه...

که زمستان دیگر نای برای ماندن ندارد...

 

بگذار بعد از این...

فقط گذر زمان باشد و گذر زمان...

از فصل ها که هیچ...

از گذشت سال ها هم...

دیگر کاری بر نخواهد آمد...

هیچ نشانه ای دیگر نمانده...

تمام راه ها یا بسته شده اند...

و یا که به سمت ناکجا پیچیدند...

 

بعد از این...

مثل درختی خواهم بود...

که به یکباره برگ هایش...

خشک شد و فرو ریخت...

در پی آن سرشاخه ها و شاخه ها...

از او یک تنه خشک و بی رو مانده...

که حتی به چشم های هیزم شکن...

بیش از حد سخت و مغرور است...

صاحب پیام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/28 22:02 ·

و صدای فریادی که...

در تمام وجودم هست...

صدایی آشنا که...

پیامی ناآشنا همراه خود دارد...

من هرگز نفهمیدم...

چرا این صدا در من...

مثل یک زمزمه ادامه دارد...

یا که چرا مدام تکرار می شود...

 

میگن صداها محو نخواهند شد...

حتی اگر قرن ها بگذرد...

همچنان در جو باقی می ماند...

شاید سال ها و قرن ها بعد...

زمان تجزیه این صداها...

صدای مرا هم از میان بی شمار صدا...

تجزیه تحلیل کنند...

وقتی که نامت را مکرر صدا کردم...

 

بی شک برای هر صدایی...

معنایی وضع شده...

و برای هر پیامی، صاحب پیامی هست...

مثل زمزمه باد در گوش پنجره ...

یا اواز پرنده از لا به لای شاخه ها...

یا حتی نگاه سرشار از سکوت آسمان...

به ماه در امتداد شب...

و تو نشانه ای از همه این صداها هستی...