واژه های از جنس آسمان

خود درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/26 22:46 ·

با من بیا...

بگذار آرام و بی صدا...

بگذریم از خود...

اینجا چیزی برای ماندن ندارد...

جز اندوه یک خواب ناتمام...

روزگار منتظر کسی نخواهد ماند...

اگر گذشت و تو ماندی...

دیگر هرگز نخواهی رسید...

 

ماندن...

هم رنگ درد خواهد بود...

و رفتن...

هم رنگ جماعت شدن...

این یکی را...

تعبیر به عشق می کنند...

و آن یکی را...

هوس زندگی کردن...

 

آن که ماند...

خود درد است...

و آن که رفت...

رفت تا زندگی کند...

غافل از آن که زندگی...

قانون های خودش را دارد...

رفتن تعهد نمی آورد...

و آن که رفت مدام باید برود...

فرکانس خاص

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/25 22:42 ·

شاید بهتر باشد با واژه ها...

خداحافظی کنم...

وقتی قرار است اول و آخرش...

در تنهایی خود بمانم...

آدمی که برای حرف زدن با خودش...

به واژه ها نیاز ندارد...

و قرار نیست حرف های را که می داند...

با صدای بلند با خودش تکرار کند...

 

واژه ها شاید...

یک باریکه ای باشند...

که بی وقفه...

در حال رد شدن از ذهن آدمی است...

یک موج یا فرکانسی خاص...

که فقط از ذهن خود آدم می گذرد...

هیچ دو آدمی...

یک فرکانس مشترک نخواهند داشت...

 

آدم ها هر کدام...

یک مسیر جدا دارند...

که برای رسیدن به آن...

مدام بی تابی می کنند...

بی آن که بدانند...

در نهایت کل این مسیر...

نامش خواهد شد زندگی...

و در انتها هیچ خبری نخواهد بود...

پریشان و مشوش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/22 22:47 ·

به دریا سپردم نگاهم را...

تا گفته باشم...

حرف های را که در دل سنگینی می کند...

هر چه دورتر می شوم...

با نگاهم در امواج دریا...

جوشش در دلم بیشتر می شود...

من مرد غرق کردن افکارم...

در این امواج خروشان نیستم...

 

با قدم هایم بر لب ساحل...

تمام دلتنگی هایم را می نویسم...

می دانم کسی آن را نخواهد خواند...

و حتی این نوشته ها...

دیری نخواهد پایید که ...

پریشان و مشوش خواهد شد...

مثل دلم...

آنگاه بار دیگر به من باز خواهد گشت...

 

با بال خیال...

چون پرنده...

پر می زنم تا رویای تو...

اما چند قدم آن طرف تر...

پر شکسته با اولین موج...

بر می گردم به ساحل تنهایی...

من پرواز را فراموش کرده ام...

بی آن که با واژه فراموشی آشنا باشم...

دچار حادثه اره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/21 22:59 ·

ابر، دلتنگی آدم هاست...

و باران...

رویاهایی که باید به زمین برگردند...

هر پرنده ای که...

از آسمان این منطقه می گذرد...

می داند که...

در تاریک و روشن این هوا...

نباید آواز بخواند...

 

هنوز زمستان است...

ابتدای سالگرد حادثه بودن و نبودن...

به پایان و آغاز فصل کوچ...

هنوز خیلی باقی مانده بود...

که پرنده ای از دیار عشق...

پر کشید تا به سفر برود...

بعد آن از جان آسمان...

هزاران ستاره سقوط کردند...

 

خواب درختان...

در فصل زمستان...

تعبیر خواهد داشت...

درختی که در ابتدای بهار سبز نشد...

می دانست که...

خواب دستان سرد دو عاشق را...

حتی اگر به رود بگوید...

باز دچار حادثه اره خواهد شد...

سرشاخه خیال

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/20 22:17 ·

با کدام سرشاخه خیال...

به بحث بنشینم...

حضور ابر ها را...

می دانم که تا ساعاتی دیگر...

خواهند گذشت از اینجا...

هر چند اگر چنگال درختان بی برگ...

به آسمان نرسد...

تا ابرها را زخمی کند...

 

من هنوز لکه های از...

آسمان آبی را...

از لا به لای ابرها می بینم...

و این یعنی که...

هنوز همه چیز سر جای خودش است...

حتی اگر دیده نشود...

مثل ستاره های شب...

که همچنان خواهند بود و تکرار خواهند شد...

 

می دانی چه می گویم...

حرف از دل است...

که اگر رفت پشت ابرها...

اما هنوز وجود دارد...

شاید شکسته و دلتنگ...

اما هنوز هم گاهی درد می گیرد...

حرف از عمر آدم هاست...

که روزگاری جایی متوقف شد...