واژه های از جنس آسمان

خاکستری ترین کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/21 22:44 ·

به دریا می روم...

به طوفان امواج تنهایی..‌

به عمق پاییز سرد...

برگ به برگ جا میگذارم خاطراتم را...

در پس توهای عمر خاکستری...

دیگر بعد از این...

رنگ نخواهد گرفت رویاهای خشکیده...

بعد از این سقوط است و سقوط...

 

فردا که پاییز برود...

چیزی باقی نخواهد ماند از او...

و بعد از این...

تا همیشه همه چیز...

فقط دوره خواهد شد...

مثل کتابی که بی سرانجام ماند...

و هر بار خوانده می شود تا...

شاید پایانی خوش پیدا کند...

 

به دریا می روم...

به آسمان...

در میان ابرها فریاد خواهم زد...

تا صدایم را در خاکستری ترین کلمات...

و در عین سکوت ماندگار کنم...

شاید روز کسی آن را...

به گوش باران رساند...

همان بارانی که...

در آن به تنهایی قدم خواهی زد...

اطراف ماه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/18 22:17 ·

چه خبر است در آسمان شب...

همه آمده اند و...

اطراف ماه را گرفتند...

آدمی است دیگر...

سرش که شلوغ شود آن را که نباید...

از یاد خواهد برد...

خواهد رفت و...

یادش خواهد رفت که...

کسی جایی جا خواهد ماند...

*

وای به حال دل آسمان...

چه خواهد کشید این مدت...

به کجا چشم خواهد دوخت...

با که درد دل خواهد کرد...

کجا قدم خواهد زد...

شعر هایش را...

برای چه کسی خواهد خواند...

تنهاییش را...

با کدام سکوت فریاد خواهد زد...

*

امشب خواهد گذشت...

و فردا و فرداها هم...

اما چیزی هست که هرگز نخواهد گذشت...

و آن صدای بغض کرده دلی است...

که ترک برداشت و شکست...

شکسته خواهد ماند و...

هر یک از تکه هایش را...

با کلمات به جا مانده از او...

به هم خواهد چسباند...

در امتداد سقوط

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/14 22:48 ·

راه چشمهایت را...

در امتداد سقوط گم کرده ام...

راه ناپیدا...

آدم ها بی تصویر...

و من دل را در قفسه کتاب ها...

جا گذاشته ام...

گویی فهم زبانش...

برایم سخت بود...

 

پاییز سرد...

در من انجمادی ایجاد کرده...

که هیچ رویایی نتواند سبز شود...

و من رو به یک سیاه چاله...

ایستاده ام...

و دستهایم...

هیچ را لمس کرده...

 

بعد از این...

چه کسی نامم را صدا خواهد زد...

گوش هایم صدا ها را فراموش کرده...

و موسیقی در من فقط...

ریتم دهنده کلمات سیاه است...

کلماتی که دیگر جان ندارند...

تا در روح کسی بدمند...

و لبخندی فسره را زنده کنند...

سنگ لاخی از کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/10 22:25 ·

در من ریشه دوانده...
فکری سیاه...
تمام سپیدی وجودم را...
کلاغ های سیاه...
می خورند از درون...
و من شب های تاریک...
فرو می روم در خودم...
آن قدر که همه چیز را فراموش می کنم...

بار اول نیست...
هر بار که...
از این کابوس می گریزم...
بخش از خودم را...
از دست می دهم...
مثل درختی که در پایان هر سال...
بخشی از خود را...
به خاطر پوسیدن از دست می دهد...

گاهی فکر می کنم...
اگر کلمات نبود...
زودتر می پوسیدم...
یا شاید هم زودتر سبز می شدم...
و جنگلی می شدم ادامه دار...
که در مسیر زندگی سبز و سبز تر می شد...
اما حالا من فقط درختی کهنه ام...
در سنگ لاخی از کلمات...

رنگ فریاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/09 22:34 ·

رنگ فریاد شده ام...

هر که مرا می بیند...

به سکوت می اندیشد...

در شبی بارانی...

تا فکر را...

بفرستد پشت ابرهای که...

ماه را پنهان کرده اند...

 

به راستی...

چقدر راه مانده تا...

ادامه هنین سه نقطه های همیشگی...

تا پایان سانسور کلماتی که...

فریاد دل است...

مگر چقدر دور شده ام...

که چشم هایم تار شده...

 

آسمان را دوست دارم...

و ماه و شب را...

اما می دانم تا همیشه...

نمی توان ساکن آسمان شد...

یا که در شب به انتظار ماه ماند...

پس هر بار به زمین نگاه می کنم...

یادم می آید که من...

در گِل سرشته خود مانده ام...