واژه های از جنس آسمان

رنگ فریاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/09 22:34 ·

رنگ فریاد شده ام...

هر که مرا می بیند...

به سکوت می اندیشد...

در شبی بارانی...

تا فکر را...

بفرستد پشت ابرهای که...

ماه را پنهان کرده اند...

 

به راستی...

چقدر راه مانده تا...

ادامه هنین سه نقطه های همیشگی...

تا پایان سانسور کلماتی که...

فریاد دل است...

مگر چقدر دور شده ام...

که چشم هایم تار شده...

 

آسمان را دوست دارم...

و ماه و شب را...

اما می دانم تا همیشه...

نمی توان ساکن آسمان شد...

یا که در شب به انتظار ماه ماند...

پس هر بار به زمین نگاه می کنم...

یادم می آید که من...

در گِل سرشته خود مانده ام...

بهارنارنج

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/06 19:07 ·

خودم را سانسور می کنم...
کلمات را نیز...
محدودیت این روزهای واژه ها را...
دوست ندارم...
اما ناخواسته...
محکومم به فراموش کردن...
نمی دانم تا کی می توانم ادامه دهم...
یا که کی این اتفاق خواهد افتاد...
اما به تدریج سفید خواهم شد...
مثل شقیقه های که درد را خوردند...

سخت است...
فراموش کردن...
و به این زودی ها عادی نخواهد شد...
مثل عطر بهارنارنج...
که از هر طرف...
بهار را اشباع کرده...
چگونه می توان از باغ گذشت...
و به هجوم سفید بهارنارنج...
در لابه‌لای سبز خیال...
فکر نکرد...

کسی که رویا می سازد...
مثل نقاشی است که...
بر میلیمتر های تابلوی نقاشی اش...
تسلط دارد...
پس چطور می تواند...
این حجم از رنگ را...
در خاطره هایش فراموش کند...
حتی اگر...
کسی به یکباره...
یک سطل رنگ سیاه بر تابلو اش بپاشد...