واژه های از جنس آسمان

پرنده خیال

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/29 21:42 ·

هیچ پرنده ای...

هرگز در هیچ رویایی...

نک نزد به تنهایی من...

حتی سایه ای نینداخت...

از آن اوج ها در حوالی من...

من صدای بال هیچ پرنده ای را...

به یاد نمی آورم...

که هوای راکد نفس های مرا...

به تلاطم انداخته باشد...

 

انگار من سرزمین تاریک رویاها هستم...

که خورشید در من غروب کرده...

و تمام پرندگان...

در میان سرخی این غروب...

برای همیشه محو شده اند...

مثل یک تابلوی غم انگیز...

که فقط...

زیبا به نظر می رسد...

 

من هنوز...

از میان تمام آدم ها...

و دیوان هایشان...

شعری عاشقانه نخواندم...

فقط در میان کلمات تاریک...

گاهی نگاهی را حس کرده ام...

که گویا رویایی...

یا پرنده خیالی بیش نبوده...

درد کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/13 19:22 ·

سنگ می‌شوم...

هر روز بزرگ و بزرگتر...

شاید روزی کوهی شدم...

تا از فرازم به دیدار دنیا بیایند...

صبور و آرام...

مثل کسی که احساس ندارد...

اما تمام من...

پر است از حس های مرده و انبار شده...

 

شاید روزی...

چون آتشفشان...

احساسم فوران کند...

اما مطمئنا آن همه احساس...

به کسی آسیب نخواهد زد...

چون من...

معنی درد را می دانم...

نخواهم گذاشت کسی...

این درد ها را با خود ببرد...

 

من شعر خواهم شد...

و کلمات از من فوران خواهد کرد...

تا هر کسی مرا خواند...

دردم را ببیند...

اما درد کلمات کجا...

و دردی که من آن را حس کردم کجا...

ته کلماتم خواهم نوشت...

دوستت دارم...

تا تلخی این احساس...

در من بماند...

و کام هر کسی که آن را خواند...

شیرین شود...

نیستی و

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/21 19:26 ·

از کدام مسیر نامرئی گذشتی...

که هیچ اثری از تو نیست...

تمام راه های که رفتی را بلدم...

اما این روزها...

تو در هیچ مسیری نیستی...

از بس که نیستی...

 دیگر حتی باد ها هم...

تو را به خاطرم نمی آورند...

 

من اینجا خواهم ماند...

در همین نقطه که برای آخرین بار...

با تو خداحافظی کردم...

نمی خواهم اگر آمدی...

این بار من نباشم...

اینقدر از هم دور شده این که...

به اندازه سال ها از هم بی خبریم...

 

از هر چه فاصله بیزارم...

تمام خط های فاصله را...

با از تو گفتن پر کرده ام‌...

اما هنوز فاصله ها کم نشده...

اصلا مگر می شود...

جای خالی تو را...

با کلمات پر کرد...

 

نیستی و...

آسمان نام تو را...

با ترانه باران زمزمه می کند...

و من...

فقط گوش سپرده ام...

به این ترانه...

که هوش از سر می برد...

در میان این همه مرگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/02 19:21 ·

تمام دنیای من...

خلاصه می شود در قبل و بعد این کلمات...

و زمانی که سعی می کنم از تو بنویسم...

من در همین زمان اندک...

زندگی را نفس می کشم...

رویا می سازم...

به دیدار تو می آیم...

لبخندی می زنم...

و گاهی می گریم...

 

آری زندگی کوتاه است...

در حد چند کلمه...

گاهی حتی در حد نگاهی کوچک...

اما این زندگی...

هرگز از یادم نخواهد رفت...

هر وقت که احساس می کنم که مرده ام...

خود را به این رویاهای کوتاه می رسانم...

تا نفسی تازه کنم در میان این همه مرگ...

 

گاهی این قدر می میرم...

که یادم می رود برای چه...

لبخند بر لب دارم...

یا که کجا هستم و چرا...

این همه از خودم دورم...

من که روزی زندگی را...

با چشمانم دیده ام...

چطور باید حالا در بی تفاوتی...

خودم را پشت سر بگذارم...

 

کاش جای آسمان 

آینه ای بود...

تا بعد هر بار که رو به آسمان می کردیم...

خود را می دیدیم...

و راهی را که در آن قرار داریم...

تا بیهوده در پی یک خیال واهی...

خود را اسیر امروز و فردا نمی کردیم...

راز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/20 19:23 ·

یک راز سر به مهر...

مانده در دلم...

که فقط تو آن را می دانی...

من حتی رازم را...

به باد نگفته ام تا مبادا...

چشم زخمی با آن نرسد...

که چون جان خویش...

اصل این راز را دوست داشتم...

 

چگونه می توان گذشت...

از آن که روزگاری را...

در هوایش نفس کشیده ای...

چگونه می توان فراموش کرد...

کسی را که...

همیشه هست و هست و هست...

حتی در خواب...

 

باور نمی کنم آسمان...

سقفی داشته باشد...

که روزی بتوان...

به انتهایش رسید و از آنجا...

به زمین خیره شد...

پس چگونه آدم ها روی همین زمین...

خیلی زود به انتها می رسند...

 

چند بار از این پنجره نوشتم...

از درخت و برگ و باد...

از فصل ها...

و در نهایت از تو...

اما چه فایده...

وقتی چشم ها بسته است...

و کسی عمق احساس این کلمات را...

به گوش تو نخواهد رساند...