واژه های از جنس آسمان

معنی دوست داشتن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/03 19:04 ·

با تو...

بر سر ماندن...

و لبخندی که بر لب داری...

شرط بسته ام...

تا هیچ وقت تنهایت نگذارم...

تا لبخندت را...

برای خودخواهی خودم...

پس نگیرم...

 

مغرورم...

اما برای دوست داشتنت...

هیچ حدی قائل نیستم...

چون تو سزاوار بهترین ها هستی...

حتی اگر...

از من دور باشی...

و من مجبور باشم...

از میان فاصله و رویا..‌.

با تو هم صحبت شوم...

 

در سکوتم...

فریادی است به بلندای نامت...

شعری را که...

از تو نگویید نخواهم سرود...

بودنت را دوست داشتم و دارم...

از تو بت نمی سازم...

من فقط...

معنی دوست داشتن را...

خوب می دانم...

سایه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/22 19:13 ·

سایه ها در طول روز...

هزاران بار می چرخند...

کوتاه می آیند و در انتها...

به درازا می کشند...

تا قدشان به انتهای روز برسد...

و شب در میان تاریکی...

همچنان هستند...

حتی اگر چراغی نباشد...

و یا که چشمانمان نبینند...

 

می خواهم بگویم...

هر آدمی...

یک سایه دارد...

در حوالی خودش...

که در سکوت و بی صدا...

در پی خودش است...

هر چند که گاهی نیست...

 

این نبودن ها...

به این معنی نیست که وجود ندارد...

اتفاقا هست...

اما این بار در حوالی کسی که...

دوستش می داریم و بهش فکر می کنیم...

آنجا که دوست دارد باشد و باشیم...

 

نمی دانم به سایه اش...

نگاه کرده ام یا نه...

اما می دانم که سایه ها آن روز بودند...

و با هم حرف زدند...

و واقعیت را هم می دانستند...

برای همین بارها هم را...

در آغوش گرفتند...

برخلاف ما که فقط...

با هم چشم در چشم شدیم...

حسرت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/15 19:19 ·

من شاکیم...

از خودم...

از این دنیا...

از این تقدیر ناتمام...

که مرا تشنه بر می گرداند...

آن هم از راهی که...

تمامش شب بود و تاریکی...

همه آن چه که من دیدم...

با چشم های رویا بوده...

 

گاهی شک می کنم...

به این روزگار...

که شاید واقعیت وجود ندارد...

و همه چیز در حد یک خواب است...

یک کابوس...

که هر بار در یک مخمصه...

به تماشای ما می نشیند...

و لذت می برد از این همه سردرگمی آدم ها...

 

کاش با سر انگشتانم...

احساسش را لمس می کردم...

شاید اگر این اتفاق می افتاد...

در خواب هایم حداقل...

دستانش را در دستانم داشتم...

اما حالا چه...

جز حسرت دستانش...

چیزی را برای مرور گذشته ام ندارم...

 

می دانی...

درد به رنگ خاکستری است...

وقتی می آید...

همه چیز تار می شود...

و تنها احساس آدمی...

فریادی است در عمق سکوت...

با ردی از گرما...

که چون رودی خروشان...

در کسری از ثانیه می گذرد‌...

خرده احساس

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/09 19:12 ·

با تو...

هنوز درگیرم...

سر خرده احساسی که...

در من جا خشک کرده...

نه بد بد می شوی برایم...

نه خوب خوب...

نه می توانم فراموشت کنم...

 

شاید اگر نمی دیدم تو را...

به خودم می گفتم...

تو فقط یک خوابی...

اما چه کنم که من...

در آن چشم ها غرق شدم...

و برای همیشه...

همانجا ماندنی شدم...

 

چگونه می توان...

سطر به سطر حرف زد...

و تو را...

حتی در یک سطر...

بعد از این همه روز...

به یاد نیاورد...

آن هم بعد از این همه...

رویا بافتن...

 

من آدم فراموش کردن نیستم...

ممکن است سکوت کنم...

و یا حرفم را...

در خودم برای همیشه فرو ببرم...

اما حداقل...

به خودم هم نمی توانم دروغ بگویم...

دوست داشتن که...

دروغ گفتن ندارد...

قفس من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/02 18:55 ·

بگذار فریاد شوم...

من دیگر در این من جا نمی گیرم...

می خواهم به گوش...

تمام جهان برسم...

که آدمی نباید این‌گونه...

سرد و بی روح زندگی کند...

در هر آدمی دنیای است سرشار از احساس...

که مدام سرکوب می شود...

تا نتواند حرف دلش را...

راحت فریاد بزند...

 

سکوت و فقط سکوت...

شده شیوه آدم ها...

اگر هم حرفی بزند...

فقط محدود به چند نفر خواهد بود...

نهایت محدود به یک شهر...

یا یک سرزمین...

اما مگر آدمی فقط...

محدود می شود به چند جا...

مگر قرار نشد آدمی سیر کند بر روی زمین...

پس چرا صدایش را در خودش خفه می کند...

 

احساس هر کسی...

شاکله تمام باطن اوست...

و هر آدمی در خودش...

پرنده ای دارد...

که در قفس من خودش زندانی است...

در حالی که...

حق هیچ پرنده ای انحصار نیست...

باید آزاد باشد تا...

آزادانه تمام احساسش را...

در این دنیا زندگی کند...