واژه های از جنس آسمان

هم درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/08 19:27 ·

در تمام مسیر کوه ها...
نام مرا بنویسید...
بگذارید از رویش هر گیاه...
در دل کوه ها...
فریادی به پا خیزد...
که حرفش را با رویش عاشقانه ای...
به گوش عاشقان واقعی برساند...
خصوصا در آن مسیر های که...
با هر نگاهی به پشت سر...
فریادم را فرو خوردم...

سکوت در مقابل درد...
مثل مرگ است...
در مقابل رویایی ناتمام...
چه کسی می فهمد...
حال درختی را که...
در انزوای خود سبز نشده...
و در بهار دچار پاییز شده...
نه برای این که نتوانست نفس بکشد...
برای این که با آتشی پنهان...
از درون سوخته بود...

برای نسلی که...
در آتش به دنیا آمده...
سوختن نباید دردناک باشد...
اما اگر به ریشه درد نگاه کنی...
متوجه می شوی...
جرقه های سوختن را...
از همان کسی خوردی که...
با تو هم نسل بود...
هم درد بود...
اما همراه نبود...

فریاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/28 19:15 ·

دلم می خواست...
فریاد بلد بودم...
یک بار دردم را با صدای بلند...
در گوش دنیا فریاد می زدم...
و تمام می شدم...
اما این درد است که...
مرا در هم می شکند...
و با سوختنم...
گرم می ماند...

من به اندازه...
تمام لحظه های زندگی ام...
تا این ثانیه از عمرم...
در همین مدت کم...
درد کشیده ام...
این حجم از تفاوت در زمان...
نمی دانم از کجا می آید...
اما باور کن سخت است...
شرح درد در زندگی ناموازی...
وقتی سکوت بهترین حرف است...

دلم می خواست...
در این حوالی کسی جز من نبود...
و من در گستره بی کسی ها...
می توانستم فریاد شوم...
و تمام خودم را...
با صدای بی صدایی...
در این عالم پخش می کردم...
 و مدام نام تو را تکرار می کردم...
تا بفهمی کسی...
در جایی از این دنیا...
تا همیشه دلتنگ تو خواهد ماند...

جادو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/26 19:14 ·

آن روز که قصد چشمانت را کردم...
فکر نمی کردم...
جادو شوم...
من فقط با چشمهایت...
چشم در چشم شدم...
به چشمهایت نگاه کردم...
چشمهایت را بوییدم...
و با نگاهم چشمهایت را بوسیدم...
آن گاه در سکوت...
با چشمانت هم کلام شدم...

هرگز فکر نمی کردم...
عمق چشمهایت...
تا این اندازه مسری باشد...
که بعد از آن دیگر نتوانم...
فراموششان کنم...
من عشق را...
در چشمانت دیدم...
با هر پلک عشق از آن می بارید...
باور نمی کنم هرگز...
که چشم ها به آدم دروغ بگویند...

من هنوز بعد از این همه مدت...
به اندازه آن روز...
و آن دقایق...
زندگی نکرده ام...
یعنی جز آن چند دقیقه...
هرگز معنی زندگی را درک نکردم...
حالا می فهمم که یک آدم...
چقدر می تواند زندگی کند...
یا که چطور می تواند...
مرگ را در زنده ماندن تجربه کند...