واژه های از جنس آسمان

معنای کوچ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/11 22:45 ·

پاییز فصل کوچ است...

اما کدام پرنده می رود...

و کدام پرنده می آید...

این فصل نیست که...

پرنده ها را به کوچ وا می دارد...

چون پاییز همه جا پاییز است...

این مکان و زمان است که...

به کوچ معنا می دهد...

 

آدم ها هم کوچ می کنند...

در زمانی خاص...

ترجیح می دهند در کجا باشند...

و کجا نباشند...

پس رفتن به فصل ها معنی نمی دهد...

رفتن به آدم ها می فهماند که...

من یا تو ترجیح می دهیم...

دیگر در اینجا نباشیم...

 

مهم نیست در ما...

اگر چیزی جا بماند...

یا جای برای همیشه خالی شود...

جایی که دیگر نتوان آن را پر کرد...

مهم خواست آدم هاست...

که می خواهند مدام انتخاب کنند...

حتی اگر انتخاب قبلی آن ها...

برای تمام عمر بشکند...

پرنده خیال

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/29 21:42 ·

هیچ پرنده ای...

هرگز در هیچ رویایی...

نک نزد به تنهایی من...

حتی سایه ای نینداخت...

از آن اوج ها در حوالی من...

من صدای بال هیچ پرنده ای را...

به یاد نمی آورم...

که هوای راکد نفس های مرا...

به تلاطم انداخته باشد...

 

انگار من سرزمین تاریک رویاها هستم...

که خورشید در من غروب کرده...

و تمام پرندگان...

در میان سرخی این غروب...

برای همیشه محو شده اند...

مثل یک تابلوی غم انگیز...

که فقط...

زیبا به نظر می رسد...

 

من هنوز...

از میان تمام آدم ها...

و دیوان هایشان...

شعری عاشقانه نخواندم...

فقط در میان کلمات تاریک...

گاهی نگاهی را حس کرده ام...

که گویا رویایی...

یا پرنده خیالی بیش نبوده...

بید مجنون

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/16 19:15 ·

در میان خلسه بیداری...

از فکر بید مجنون گذشتم...

ما هر دو...

پابند شده بودیم...

در زمینی که عاشق شدیم...

رقص در باد و لبخند...

تنها جواب ما به آدم ها بود...

برای ما گذشتن غیر ممکن بود...

که ما از جنس باختن نبودیم...

 

با باد رقصید و لرزید...

نه یک بار که سالها...

در فکرش به پرنده شدن اندیشید...

از خاک دل کند...

و از مرز خیال گذشت...

آزادتر از هر زمانی...

در آسمان چرخید و چرخید...

و چشم ها را بست...

تا خود او رفت و رفت...

 

هیچ کس...

در هیچ رویایی نبود...

رویاها خالی تر از همیشه...

در دالانی تاریک...

ادامه دار شده بود...

اما نه صدایی بود و نه تصویری...

انگار بید مجنون...

هیچوقت رویایی نساخته بود...

شاید هم کسی...

رویاها را با خود برده بود...

هیچ چیز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/20 19:21 ·

دنیای زیبای نیست...

هر چند همه چیز هست...

جز آن که باید باشد...

چطور می شود تنهایی...

به تماشای آسمان نشست...

و به ستاره ها نگاه کرد...

اما در میان میلیون ها ستاره...

یک جفت چشم برای نگاه نداشت...

 

پرواز در آسمان ابری...

اصلا زیبا نیست...

وقتی نگاه پرنده خاکستری شود...

از تمام آسمان...

چه چیز را خواهد دید جز ابر...

مگر رویاها در همین آسمان نیست...

پس چرا از آن همه رنگ...

سهم ما از هم خاکستری است...

 

بعد تو...

پرواز را فراموش کرده ام...

حتی در حیاط خلوت آسمان کسی هم...

نگاه نکردم تا مبادا...

قلب تو را نشکسته باشم...

اما تا بخواهی...

در و دیوار این دل...

در من فرو ریخت...

 

تمام اتاق...

بی رنگ شده...

از کل اینجا فقط...

یک سطح مسطح باقی مانده...

و سقفی که شب را تداعی می کند...

دیگر تا چشم کار می کند...

هیچ چیز به چشم نمی آید...

حتی دیوارها...

انگار هیچوقت هیچ چیز اینجا نبوده...

پرنده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/10 19:01 ·

در دلم پرنده ای است...

که برای تو می خواند...

غمگین می شود...

پر می کشد تا اوج آسمان ها...

گوشه ای کز می کند...

و در خود فرو می رود...

و در تو پیدا می شود...

 

در من پرنده ای ست...

که هنوز در ته دلش...

عاشق است...

و گاهی برای دیدارت...

مسیری طولانی را...

از میان رویاها و خاطرات...

تا خود تو پرواز می کند...

اما تو را ندیده بر می گردد..‌.

 

خسته ام‌...

مثل پرنده ای غریب...

که هر چه رفت...

به جایی نرسید...

و از هر مسیر که گذشت...

نه تنها آشنایی ندید...

بلکه فقط...

دور شد و دور...

انگار قرار بر این بود که...

تنها و دلتنگ بماند...

 

نمی دانم کجایی...

و در چه فکری...

اما در من پرنده ای ست...

دلتنگ...

که هنوز...

در ته دلش تو را می خواند...

و اگر بالی گشود...

برای دیدار تو بود...