واژه های از جنس آسمان

رفتن دل

a1irez1 · 23:43 1401/03/15

چنان در این سینه...

به تنگ آمده بود که روزی...

پر کشید و رفت...

حتی بی آن که من بفهمم...

و حالا بعد از این همه مدت...

می دانم چیزی در من کم شده...

اما نمی دانم کی و چطور...

این اتفاق افتاد...

 

بله گاهی این طور می شود...

گاهی زود دیر می شود...

گاهی هم آن نمی شود که می‌خواستیم...

گاهی فراموش می شوی و...

گاهی فراموش می کنی..‌.

چه فرقی می کند چه کسی را...

گاهی خودت را...

و گاهی آدم های دور و نزدیک را...

 

هنوز هم باور نمی کنم...

رفتن دل را...

و این که این مدت من...

چگونه بی دل مانده ام...

نه این که زندگی حتما دل بخواهد...

اما بی دل ماندن هم...

گذر زندگی را سریع تر می کند...

و زمانی خواهی فهمید که خیلی دیر شده...

سرشاخه خیال

a1irez1 · 22:17 1400/11/20

با کدام سرشاخه خیال...

به بحث بنشینم...

حضور ابر ها را...

می دانم که تا ساعاتی دیگر...

خواهند گذشت از اینجا...

هر چند اگر چنگال درختان بی برگ...

به آسمان نرسد...

تا ابرها را زخمی کند...

 

من هنوز لکه های از...

آسمان آبی را...

از لا به لای ابرها می بینم...

و این یعنی که...

هنوز همه چیز سر جای خودش است...

حتی اگر دیده نشود...

مثل ستاره های شب...

که همچنان خواهند بود و تکرار خواهند شد...

 

می دانی چه می گویم...

حرف از دل است...

که اگر رفت پشت ابرها...

اما هنوز وجود دارد...

شاید شکسته و دلتنگ...

اما هنوز هم گاهی درد می گیرد...

حرف از عمر آدم هاست...

که روزگاری جایی متوقف شد...

گاهی از جاده ها

a1irez1 · 22:53 1400/11/06

جاده در انتظار یک رویا...

تا کجا خواهد رفت...

هزار راه رفته...

از هزار راه نرفته...

خواهد گذشت...

اما نه انتظاری است دیگر...

و نه دیداری رخ خواهد داد...

 

هر چه هست...

بعد از این گذشتن خواهد بود...

گاهی از یک خیابان...

گاهی از جاده ها...

دیگر هیچ کجا مقصد نیست...

مقصد هیچوقت معنی نداشت...

هر چه بود موقتی بود...

 

به جاده خواهم زد...

اما این بار نه با دل...

و شاید بعد از این...

تمام سفر یک گذشتن ساده باشد...

از یک جاده ساده...

دیگر دل به جاده نخواهم داد...

که حق دل آوارگی در جاده ها نیست...

دانه های برف

a1irez1 · 22:17 1400/10/27

من دلم دانه برف است...
چه از آسمان ببارد...
و چه یک جا بنشیند...
باز زیباست...
اما اگر آب شود...
یا یخ بزند...
خواهد فسرد و خواهد رفت...
همانطور که آمده بود...

آغاز من...
با همین دانه های برف بود...
اگر سردم...
اگر کم و کوتاه هستم...
برای این هست که...
من از جنس زمستانم...
از جنس دانه های برف...
در فصلی سپید و نادر...

برف که می بارد...
من هستم...
مثل دانه های برف...
در من چیزی می بارد و زنده است...
انگار که از آسمان...
دانه های برف رقص کنان...
به جای آن که رفت...
می آیند تا هنوز زنده بمانم...

از جنس باران

a1irez1 · 22:30 1400/10/24

کاش می شد مثل باران بود...

وقتی می بارد خودش است...

حرف هایش را...

بی کم و کاست می زند...

مثل ما آدم ها نیست که...

حرفش را بخورد...

یا آنقدر سکوت کند که...

در میان سکوتش گم شود...

 

میشه باران بود، یک حس خالص..‌.

که نیاز به حرف اضافه ای ندارد...

بودنش را همه می فهمند...

همین که شروع می شود...

همه دوست دارند بیایند دم پنجره...

یا که بروند زیر باران...

و به حرف هایش گوش دهند...

حرف های از جنس دل...

 

گاهی باران می شوم...‌

حرف هایم را می بارم...

در قالب کلماتی گنگ...

اینطوری سبک می شوم...

هر چند ناتمام...

مثل یک توده ابر...

که می بارد و می بارد...

تا تمام شود...