واژه های از جنس آسمان

شب مه آلود

a1irez1 · 01:22 1401/12/09

شب مه آلود...
قدرت نگاه پنجره را...
به اندازه حصار  کوتاه کرده...
انگار شب را در خود محو کرده باشد...
چه چیز زیباتر از...
این احساس مبهم...
که شب و روز را...
در ناخودآگاه خود با هم آشنا کند...

من درد این حس مبهم را...
که هنوز در کلمات نفس می کشند...
واضح تر از هر چیز دیگر...
با خود زمزمه می کنم...
من درون آدم ها را...
با کلمه های که به زبان نمی آورند...
می بینم...
گویی که این حرف همیشگی آنهاست...

نیازی به دیدن چشم ها نیست...
همین که با آئینه روبرو شوم...
کافیست تا تمام...
کلمه های که هیچ وقت...
گفته نشده اند را...
بشنوم...
انگار که فریادها...
عادت کرده اند سکوت کنند...

دام پریشانی

a1irez1 · 00:43 1401/05/04

با درختان با هم گره خوردیم...

صدای زنجره ها...

بی وقفه در میان کلمات جولان می‌دهد...

و رودی که همچنان...

زمین را می سابید و می گذشت...

چه واژه مزخرفی...

اما چاره چیست...

وقتی حقیقت همین است...

 

در میان خارها...

تمشکی را چیدم...

مزه اش...

چقدر شبیه چشمان تو بود...

جولان سختی بود...

میان من و خارها...

با آفتاب و گذر زمان...

و بادی که نیامد که نیامد...

تا اثر سوختن را کم کند...

 

در دام پریشانی ام...

گاهی صدای نفسی می آمد...

و گاه هم خیالم را...

از قعر رود با خود بیرون می کشید...

و چه پارادوکس زیبایی را...

ایجاد می کرد با هم...

جمع سکوت و صدای طبیعت...

 گویی یکی از نواهای قانون طبیعت بود...

بی صدای بی صدا

a1irez1 · 23:47 1401/04/17

دیگر از هیچ کجا...

هیچ صدایی نمی آید...

سکوت مطلق است جهان...

با کنش ها و تقلا های بیهوده...

کلمات مرده اند بی صدای بی صدا...

هستند و می آیند...

اما در سکوت محض...

گویی هیچ زمانی صدا نداشته اند...

 

من چه بیهوده...

منتظر اعجاز کلمات بودم...

و کلمات چه راحت گُنگ شدند...

در این سکوت...

فریادی نهفته بود...

به گستردگی جهان...

اما حالا تمام عالم پر شده از...

کلماتی که تاثیرشان از دست رفته...

 

هنوز هم...

به کلمات ایمان دارم...

که اگر نداشتم دیگر هرگز...

نمی نوشتم...

می دانم روزی بار دیگر...

تاثیر صدایشان...

گوش عالم را پر خواهد کرد...

و بار دیگر جهان را خواهند گرفت...

حق دل

a1irez1 · 16:13 1401/04/02

با یک پنجره بسته...

به استقبال آسمان خواهم رفت...

بی هیچ کلامی...

و فقط با نگاه مقطع و گاهی بریده...

این عالم آبی و و سرشار از سکوت...

هر نگاهی را...

در خود غرق خواهد کرد...

انگار که در عمقش حسی مسخ شده باشد...

 

بسیار دور...

بسیار نزدیک...

بی انتها و بی آغاز...

بسیار شبیه حال آدم هاست...

کسی از لحظه ای آن طرف ترش...

با خبر نیست...

که به کجا خواهد کشید راهش را...

و پر از رویاهای باطله است...

 

من این پنجره را...

خواهم گشود رو به آسمان...

و راحت به پرواز در خواهم آورد...

این کلمات مانده در سیاهی را...

که پرواز حق دل است...

حتی اگر شکسته بال باشد...

نمی خواهم در من بماند...

و به آسمان فکر کند...

از جنس خودم

a1irez1 · 20:55 1401/01/08

گاهی به خودم می اندیشم...

به این که چرا این‌گونه...

سکوت کرده ام...

در مقابل این همه پارادوکس...

شاید اگر می خواستم...

می توانستم آسمان را به زمین بدوزم...

اما چه فایده دارد این کار...

گاهی تمام حس قدرت در همین بی خیالی است...

 

این که بنشینم...

و در دورترین نقطه...

به غروب خیره شوم...

بیشتر لذت خواهم برد...

تا این که تمام مسیر را...

بی وقفه به سمتش بدوم...

و در پایان نرسیدن برایم...

غصه ای باشد جدای همه غصه ها...

 

من تنهایی ام را...

مثل جان خویش دوست دارم...

انگار که همزادی باشد...

از جنس خودم...

که گاهی حتی بهتر از خودم...

مرا درک می کند...

آدمی چطور می تواند...

از بهترین همراهش دور بماند...