شب مه آلود

a1irez1 · 01:22 1401/12/09

شب مه آلود...
قدرت نگاه پنجره را...
به اندازه حصار  کوتاه کرده...
انگار شب را در خود محو کرده باشد...
چه چیز زیباتر از...
این احساس مبهم...
که شب و روز را...
در ناخودآگاه خود با هم آشنا کند...

من درد این حس مبهم را...
که هنوز در کلمات نفس می کشند...
واضح تر از هر چیز دیگر...
با خود زمزمه می کنم...
من درون آدم ها را...
با کلمه های که به زبان نمی آورند...
می بینم...
گویی که این حرف همیشگی آنهاست...

نیازی به دیدن چشم ها نیست...
همین که با آئینه روبرو شوم...
کافیست تا تمام...
کلمه های که هیچ وقت...
گفته نشده اند را...
بشنوم...
انگار که فریادها...
عادت کرده اند سکوت کنند...