گفته بودم که...

فصل ها می آیند و می روند...

و گاهی ما آدم ها...

از فصل ها جا می مانیم...

انگار که یک فصل...

جای خالی داده باشد...

یا که با پرشی مه آلود...

از جایی گذشته باشیم...

*

یک فصل دیگر گذشت...

بی آنکه پنجره را باز کنم...

گویی آسمان را از یاد برده ام...

اما نه، مگر می شود آسمان را ندید...

حتی از پشت شیشه های پنجره...

یاد آدم ها هم همینطور است...

اگر نبودم و چیزی نگفتم...

نه این که یادت را از یاد برده باشم...

*

گاهی دلم می خواهد...

کم رنگ شوم...

تا کسی مرا نتواند بخواند...

اما باز از درون فرو می ریزم...

من نمی توانم به خودم دروغ بگویم...

یا از جایی آشنا بی اعتنا بگذرم...

من آدمی نیستم که...

باورهایم را باور نداشته باشم...

بوی تند یک غریبه...
در نفس های باد...
سراسیمه می گذشت از میان...
شاخ های که تازه بیدار شده بودند...
گرمای این خبر...
تشنه تر می کند زمین را...
که هنوز بوی باران را...
درست و حسابی نفس نکشیده...
*
صدای پای فصلی که...
هنوز نرفته...
از همین حوالی می آید...
من این رنگ خنثی را...
تا همیشه می ستایم...
شاید چون خود را...
همرنگ این فصل می دانم...
البته گاهی هم سیاه...
*
شب ناآرام...
خبر از باران داشت...
برای انتهای فصلی که...
بار دیگر...
چشم انتظار ماند...
و این سمفونی زندگی بود...
که بی وقفه می نواخت...
برای همه آنها که گوش سپرده بودند...

شب مه آلود...

قدرت نگاه پنجره را...

به اندازه حصار کوتاه کرده...

انگار شب را در خود محو کرده باشد...

چه چیز زیباتر از...

این احساس مبهم...

که شب و روز را...

در ناخودآگاه خود با هم آشنا می کند...

*

من درد این حس مبهم را...

که هنوز در کلمات نفس می کشند...

واضح تر از هر چیز دیگر...

با خود زمزمه می کنم...

من درون آدم ها را...

با کلمه های که به زبان نمی آورند...

می بینم...

گویی که این حرف همیشگی آنهاست...

*

نیازی به دیدن چشم ها نیست...

همین که با آئینه روبرو شوم...

کافیست تا تمام...

کلمه های که هیچ وقت...

گفته نشده اند را...

بشنوم...

انگار که فریادها...

عادت کرده اند سکوت کنند...

چنان مسخ آسمانم...
که نگاهم را دزدیده از میان آدم ها...
متوجه او میکنم...
نامحسوس یادش می کنم...
تا مبادا باران...
هوس گرفتنش را...
در دل بیدار کند...
شاید که نه، حتما او نگاهش به آسمان است...
*
مژه های سیاه...
آغشته به رنگ سرمه...
در خاطراتم بولد شده...
حتی اگر رنگش فریب باشد...
باز خواهم نوشت از او...
تا بماند به یادگار...
برای آن که با چشم های باز...
عاشق می شود...
*
من هوایم اوست...
او هوایش مرگ من...
یادم می آید روزی را که...
مُردم...
اما کسی برای تدفینم...
نبود و نیامد...
جز آسمان آبی...
و فریادی به رنگ مبهم...

صدای فرو خورده هق هق باغ...

از بغضی که...

در دل آسمان مانده...

سال هاست که پیداست...

شاید یک بار باید فریاد می زد...

دردی را که...

سایه های درون باغ را...

بیشتر از درختانش متورم کرده...

*

کلمات هستند...

کم رنگ تر از بغض باغ...

اما فراموش نخواهند شد هرگز...

هر چند تمام سعی بر این بود...

که پاک شوند از ذهن خاطره ها...

تا غریبه ها ندانند که...

آشنایی در این کلمات...

روزی خودسرانه پرسه زده...

*

باز زمستان...

باز کلمات و بغض های فرو خورده...

باز پنجره های بسته...

باز آسمان آبی با لکه های ابر...

گویی هیچوقت از ذهن این آسمان...

کلمات پاک نخواهند شد...

گویی رنگ باران گرفته باشند...

بی آنکه بخواهند ببارند...

ترس یک واژه است...

گاهی بزرگ و گاهی کوچک...

تا وقتی پرنده هست و آسمان...

ترس واژه بزرگی است...

که ممکن است آدمی را...

در هوای خودش بی دلیل بلرزاند...

اما همین که پرنده رفت...

واژه ترس در گستردگی آسمان کوچک خواهد شد...

*

گاهی فقط یک اسم...

مانند یک آهنگ دلنشین است که...

برای پایداری یک حال خوب...

مدام تکرار می شود...

شاید آدمی حتی برای یک بار...

آن اسم را به زبان نیاورده باشد...

اما هنوز دلتنگ باشد برای شنیدنش...

تا شاید بتواند آن را با گوش هایش لمس کند...

*

وقتی یک اسم...

اینطور روح آدم را...

در بند خود آزاد می کند...

خودش تا کجا خواهد برد آدمی را...

می ترسم از این که...

در کنار این همه واژه و اسم...

فرصت آزادی را...

در کنار اسمت از دست بدهم...

از تمام روزها گذشتم...

شاید هم از فصل ها...

پنجره اتاقم را بستم...

برای تمام روزهای سرد پیش رو...

دیگر هیچ چیز معنی خود را ندارد...

موجی از سیاهی در ما پدید آمده...‌

شب پی در پی امتداد دارد...

اما بی ماه و آسمان...

*

آدم ها ارزان شده اند...

مرگ در خیابان ها...

اتفاق پیش پا افتاده ای است...

همانجا که روزی قدم ها...

سنگین بود و بارانی...

حالا قدم ها در آن...

سراسیمه شده و به جای باران...

بوی دود و خون می دهد...

*

شاید آن شب که...

تعارف یک شاخه گل رز را...

پس زدم از کودک پشت چراغ قرمز...

و اصرارش را...

به بهانه تنها بودن...

با یک سیب سرخ پاسخ دادم...

باید می دانستم که...

دنیا رو به تاریکی می رود...

توی بعضی از خیابان ها...
پاییز زودتر از رفتن تابستان...
آمده و به انتظار نشسته...
درست مثل خیلی از آدم ها...
که در ابتدای راه...
ناگهان پایان را دیده اند...
و همانجا نشسته اند...
در میان پارادوکسی غیر منتظره...
*
و چه آشناست...
این خیابان های به خزان نشسته...
که تا آمدند سبز شوند...
برگ های خزان را...
به ناگهان زیر پای خود دیده اند...
و چه سخت است...
در میان لبخندی عمیق...
ناگهان گریستن...
*
فصل ها اگر بگذرد و سال ها...
برای آن که جایی جا مانده...
چیزی نخواهد گذشت...
حتی اگر آئینه ها...
فریاد بزنند که از تو...
غریبه ای به جا مانده...
که دیگر خودش را هم...
به یاد نخواهد آورد...

تنها همکلامم آسمان بود...
در روزهای سرشار از سکوتم...
گویی با یک نگاه...
ساعت ها حرف داشت برایم...
از بس عمیق است و ژرف بین...
تا نگاه می کنی...
آرام می شوی...
گویی حرفت را می خواند از چشمهایت...
*
ابری باشد یا آبی...
فرقی ندارد همیشه هست...
و تا آرام نشوی نخواهد رفت...
در ابری ترین هوا هم...
زمان کافی برای قدم زدن با تو را دارد...
بارانی که شوی...
به جای تو خواهد بارید...
اما من آسمان را آبی دوست دارم...
*
برایش خواهم نوشت...
به جای تمام آدم ها و دلتنگی هایشان...
برای تمام بال های شکسته...
که آرزوی پرواز دارند...
هر رویا که متولد شود...
اولین چیزی که خواهد دید آسمان است...
گویی بخشی از او است...
که در وجود انسان به امانت مانده...

در میان جولان کلمات...
دلم سکوت می خواهد...
هم زمان با تراوش این کلمات...
چشمانم می بارد یا باران...
من نمی دانم اما...
به هر حال هوا ابری است اینجا...
چه با رویا ها و چه با ابرها...
پاییز قرار است بیاید...
*
به دیدار دریا رفتم...
پرتلاطم و مواج بود...
و ابری و بارانی تر از من...
برای زندگی می نواخت هنوز...
از آن شب که به دیدارش رفتم...
بسیار ناآرام تر می نمود...
می دانم که زمان هرگز از دردش نخواهد کاست...
اما در مسیر زمان حرکت می کرد...
*
برای پرواز هر کلمه...
به سمت آسمان...
دلی شکسته باید داشت...
پارادوکس فصل ها...
با آسمان ابری و دلتنگی...
وقتی رنگ پاییز به خود می گیرد...
هر کلمه ای را می توان...
در آسمانش به پرواز در آورد...

تعداد صفحات : 33