واژه های از جنس آسمان

باور باورها

a1irez1 · 14:58 1402/04/04

گفته بودم که...
فصل ها می آیند و می روند...
و گاهی ما آدم ها...
از فصل ها جا می مانیم...
انگار که یک فصل...
جای خالی داده باشد...
یا که با پرشی مه آلود...
از جایی گذشته باشیم...

یک فصل دیگر گذشت...
بی آنکه پنجره را باز کنم...
گویی آسمان را از یاد برده ام...
اما نه، مگر می شود آسمان را ندید...
حتی از پشت شیشه های پنجره...
یاد آدم ها هم همینطور است...
اگر نبودم و چیزی نگفتم...
نه این که یادت را از یاد برده باشم...

گاهی دلم می خواهد...
کمرنگ شوم...
تا کسی مرا نتواند بخواند...
اما باز از درون فرو می ریزم...
من نمی توانم به خودم دروغ بگویم...
یا از جایی آشنا بی اعتنا بگذرم...
من آدمی نیستم که...
باورهایم را باور نداشته باشم...

در نفس های باد

a1irez1 · 00:13 1401/12/16

بوی تند یک غریبه...
در نفس های باد...
سراسیمه می گذشت از میان...
شاخ های که تازه بیدار شده بودند...
گرمای این خبر...
تشنه تر می کند زمین را...
که هنوز بوی باران را...
درست و حسابی نفس نکشیده...

صدای پای فصلی که...
هنوز نرفته...
از همین حوالی می آید...
من این رنگ خنثی را...
تا همیشه می ستایم...
شاید چون خود را...
همرنگ این فصل می دانم...
البته گاهی هم سیاه...

شب ناآرام...
خبر از باران داشت...
برای انتهای فصلی که...
بار دیگر...
چشم انتظار ماند...
و این سمفونی زندگی بود...
که بی وقفه می نواخت...
برای همه آنها که گوش سپرده بودند...

شب مه آلود

a1irez1 · 01:22 1401/12/09

شب مه آلود...
قدرت نگاه پنجره را...
به اندازه حصار  کوتاه کرده...
انگار شب را در خود محو کرده باشد...
چه چیز زیباتر از...
این احساس مبهم...
که شب و روز را...
در ناخودآگاه خود با هم آشنا کند...

من درد این حس مبهم را...
که هنوز در کلمات نفس می کشند...
واضح تر از هر چیز دیگر...
با خود زمزمه می کنم...
من درون آدم ها را...
با کلمه های که به زبان نمی آورند...
می بینم...
گویی که این حرف همیشگی آنهاست...

نیازی به دیدن چشم ها نیست...
همین که با آئینه روبرو شوم...
کافیست تا تمام...
کلمه های که هیچ وقت...
گفته نشده اند را...
بشنوم...
انگار که فریادها...
عادت کرده اند سکوت کنند...

و فریادی به رنگ مبهم

a1irez1 · 23:28 1401/12/02

چنان مسخ آسمانم...
که نگاهم را دزدیده از میان آدم ها...
متوجه او میکنم...
نامحسوس یادش می کنم...
تا مبادا باران...
هوس گرفتنش را...
در دل بیدار کند...
شاید که نه، حتما او نگاهش به آسمان است...

مژه های سیاه...
آغشته به رنگ سرمه...
در خاطراتم بولد شده...
حتی اگر رنگش فریب باشد...
باز خواهم نوشت از او...
تا بماند به یادگار...
برای آن که با چشم های باز...
عاشق می شود...

من هوایم اوست...
او هوایش مرگ من...
یادم می آید روزی را که...
مُردم...
اما کسی برای تدفینم...
نبود و نیامد...
جز آسمان آبی...
و فریادی به رنگ مبهم...

بغض باغ

a1irez1 · 13:51 1401/11/24

صدای فرو خورده هق هق باغ...
از بغضی که...
در دل آسمان مانده...
سال هاست که پیداست...
شاید یک بار باید فریاد می زد...
دردی را که...
سایه های درون باغ را...
بیشتر از درختانش متورم کرده...

کلمات هستند...
کم رنگ تر از بغض باغ...
اما فراموش نخواهند شد هرگز...
هر چند تمام سعی بر این بود...
که پاک شوند از ذهن خاطره ها...
تا غریبه ها ندانند که...
آشنایی در این کلمات...
روزی خودسرانه پرسه زده...

باز زمستان...
باز کلمات و بغض های فرو خورده...
باز پنجره های بسته...
باز آسمان آبی با لکه های ابر...
گویی هیچوقت از ذهن این آسمان...
کلمات پاک نخواهند شد...
گویی رنگ باران گرفته باشند...
بی آنکه بخواهند ببارند...