باور باورها

a1irez1 · 14:58 1402/04/04

گفته بودم که...
فصل ها می آیند و می روند...
و گاهی ما آدم ها...
از فصل ها جا می مانیم...
انگار که یک فصل...
جای خالی داده باشد...
یا که با پرشی مه آلود...
از جایی گذشته باشیم...

یک فصل دیگر گذشت...
بی آنکه پنجره را باز کنم...
گویی آسمان را از یاد برده ام...
اما نه، مگر می شود آسمان را ندید...
حتی از پشت شیشه های پنجره...
یاد آدم ها هم همینطور است...
اگر نبودم و چیزی نگفتم...
نه این که یادت را از یاد برده باشم...

گاهی دلم می خواهد...
کمرنگ شوم...
تا کسی مرا نتواند بخواند...
اما باز از درون فرو می ریزم...
من نمی توانم به خودم دروغ بگویم...
یا از جایی آشنا بی اعتنا بگذرم...
من آدمی نیستم که...
باورهایم را باور نداشته باشم...