واژه های از جنس آسمان

باور باورها

a1irez1 · 14:58 1402/04/04

گفته بودم که...
فصل ها می آیند و می روند...
و گاهی ما آدم ها...
از فصل ها جا می مانیم...
انگار که یک فصل...
جای خالی داده باشد...
یا که با پرشی مه آلود...
از جایی گذشته باشیم...

یک فصل دیگر گذشت...
بی آنکه پنجره را باز کنم...
گویی آسمان را از یاد برده ام...
اما نه، مگر می شود آسمان را ندید...
حتی از پشت شیشه های پنجره...
یاد آدم ها هم همینطور است...
اگر نبودم و چیزی نگفتم...
نه این که یادت را از یاد برده باشم...

گاهی دلم می خواهد...
کمرنگ شوم...
تا کسی مرا نتواند بخواند...
اما باز از درون فرو می ریزم...
من نمی توانم به خودم دروغ بگویم...
یا از جایی آشنا بی اعتنا بگذرم...
من آدمی نیستم که...
باورهایم را باور نداشته باشم...

باید باورش کنم

a1irez1 · 21:16 1401/01/16

با چشم هایی که...

یک بار برای همیشه مسخ شده...

چگونه به دیدار فردا باید رفت...

چه چیز را می توان دید جز او...

اصلا بعد از آن چشم ها..‌.

چیزی را به خاطر نمی آورم...

انگار که آخرین تصویری که دیده ام...

آن چشم ها بوده...

*

هنوز باور ندارم...

آنچه را که دیده ام...

چشم هایم چگونه در چشم هایش...

گره خورد...

برای من که...

تا آن روز در هیچ گلی..‌.

بیشتر از ثانیه ای مکث نکرده بودم...

چگونه در میان چشم هایش خیره شدم...

*

شاید همه این ها...

فقط یک خواب بود..‌.

من که باور نمی کنم...

این حجم از اتفاق رویایی...

در رویا ها هم رخ نخواهد داد...

اما باید باورش کنم...

چون که من آن رویایی واقعی را...

در عمق چشمانم و با تمام وجود حس کرده ام...