واژه های از جنس آسمان

باور باورها

a1irez1 · 14:58 1402/04/04

گفته بودم که...
فصل ها می آیند و می روند...
و گاهی ما آدم ها...
از فصل ها جا می مانیم...
انگار که یک فصل...
جای خالی داده باشد...
یا که با پرشی مه آلود...
از جایی گذشته باشیم...

یک فصل دیگر گذشت...
بی آنکه پنجره را باز کنم...
گویی آسمان را از یاد برده ام...
اما نه، مگر می شود آسمان را ندید...
حتی از پشت شیشه های پنجره...
یاد آدم ها هم همینطور است...
اگر نبودم و چیزی نگفتم...
نه این که یادت را از یاد برده باشم...

گاهی دلم می خواهد...
کمرنگ شوم...
تا کسی مرا نتواند بخواند...
اما باز از درون فرو می ریزم...
من نمی توانم به خودم دروغ بگویم...
یا از جایی آشنا بی اعتنا بگذرم...
من آدمی نیستم که...
باورهایم را باور نداشته باشم...

منظومه

a1irez1 · 01:28 1401/04/30

برای ماه می نویسم...

برای او که هر شب...

از پنجره اتاقم خواهد گذشت...

چه هوا صاف باشد چه ابری...

او حتما خواهد گذشت...

نمی دانم حواسش هنوز هست به من...

یا که نه...

اما من هرشب نگاهش می کنم...

 

دور است...

و در نیمه فاصله ها...

چشم هایم هرشب...

در آسمان دنبالش می کند...

و بر جستجویش ناخودآگاه اصرار دارد...

بودنش آرامم می کند...

و در نبودش پریشانم...

من به دیدنش عادت کرده ام...

 

همچنان برایش خواهم نوشت...

شاید هرگز منظومه ای نشود...

اما می دانم که روزی...

یکی از این نوشته ها...

در دلش اثر خواهد کرد...

و مرا به یادش خواهد آورد...

هر چند دیر، اما می خواهم بداند...

که فراموشش نخواهم کرد...

حق دل

a1irez1 · 16:13 1401/04/02

با یک پنجره بسته...

به استقبال آسمان خواهم رفت...

بی هیچ کلامی...

و فقط با نگاه مقطع و گاهی بریده...

این عالم آبی و و سرشار از سکوت...

هر نگاهی را...

در خود غرق خواهد کرد...

انگار که در عمقش حسی مسخ شده باشد...

 

بسیار دور...

بسیار نزدیک...

بی انتها و بی آغاز...

بسیار شبیه حال آدم هاست...

کسی از لحظه ای آن طرف ترش...

با خبر نیست...

که به کجا خواهد کشید راهش را...

و پر از رویاهای باطله است...

 

من این پنجره را...

خواهم گشود رو به آسمان...

و راحت به پرواز در خواهم آورد...

این کلمات مانده در سیاهی را...

که پرواز حق دل است...

حتی اگر شکسته بال باشد...

نمی خواهم در من بماند...

و به آسمان فکر کند...

تنهایی شب

a1irez1 · 21:51 1401/02/13

شب پشت پنجره است...

‌افکارش تاریک مانده...

چشم انتظار ماه...

با رویاهایش هم قدم می شود...

تنهایی اش هنوز سرد است...

انگار از زمستانی که گذشت...

تنها همین سرد بودن را...

با خود به ارمغان آورده...

 

شاید شب های بعد...

ماه را ببیند...

اما نگاه و دیدارش...

یک طرفه خواهد بود...

این تنهایی شب...

اگر به درازا بکشد...

دنیا خسته کننده خواهد شد...

و لحظه هایش دردناک...

 

با هر باران...

به رقص خاطره ها خواهد رفت...

سو سو ستارگان را...

پشت ابرهای غم، گم خواهد کرد...

و سراسیمه تا رویای دیگر...

خواهد دوید...

مثل کودکی که...

در ازدحام جمعیت گم شده باشد...

آدم چروکیده

a1irez1 · 21:35 1401/01/30

ماه در قاب پنجره...

پشت تکه های مرئی ابر...

از لابه لای درختان دوردست...

به یاد کسی خون می بارد...

و من درنگی می کنم...

تا تصویر کسی را در آن بجویم...

اما به خودم می رسم...

وقتی که دیگر او نیست...

 

از حالا به بعد...

رو به نقصان است...

چون من و تو...

با هر گام و هر روزی که می گذرد...

چیزی از ما کم خواهد شد...

این نقصان سال ها بعد خود را...

در غالب آدمی چروکیده...

در قاب آئینه به چشم خواهد آمد....

 

و شاید هم...

یکی از نشانه هایش...

فراموشی باشد...

آن گاه که هجوم خاطرها...

در ما طوفانی به راه خواهند انداخت...

و تنهایمان خواهند گذاشت...

آنچنان که سال ها پیش تنها مانده بودیم...

بی آن که بدانیم در ما چه اتفاق افتاده...