واژه های از جنس آسمان

شب مه آلود

a1irez1 · 01:22 1401/12/09

شب مه آلود...
قدرت نگاه پنجره را...
به اندازه حصار  کوتاه کرده...
انگار شب را در خود محو کرده باشد...
چه چیز زیباتر از...
این احساس مبهم...
که شب و روز را...
در ناخودآگاه خود با هم آشنا کند...

من درد این حس مبهم را...
که هنوز در کلمات نفس می کشند...
واضح تر از هر چیز دیگر...
با خود زمزمه می کنم...
من درون آدم ها را...
با کلمه های که به زبان نمی آورند...
می بینم...
گویی که این حرف همیشگی آنهاست...

نیازی به دیدن چشم ها نیست...
همین که با آئینه روبرو شوم...
کافیست تا تمام...
کلمه های که هیچ وقت...
گفته نشده اند را...
بشنوم...
انگار که فریادها...
عادت کرده اند سکوت کنند...

تنهایی شب

a1irez1 · 21:51 1401/02/13

شب پشت پنجره است...

‌افکارش تاریک مانده...

چشم انتظار ماه...

با رویاهایش هم قدم می شود...

تنهایی اش هنوز سرد است...

انگار از زمستانی که گذشت...

تنها همین سرد بودن را...

با خود به ارمغان آورده...

 

شاید شب های بعد...

ماه را ببیند...

اما نگاه و دیدارش...

یک طرفه خواهد بود...

این تنهایی شب...

اگر به درازا بکشد...

دنیا خسته کننده خواهد شد...

و لحظه هایش دردناک...

 

با هر باران...

به رقص خاطره ها خواهد رفت...

سو سو ستارگان را...

پشت ابرهای غم، گم خواهد کرد...

و سراسیمه تا رویای دیگر...

خواهد دوید...

مثل کودکی که...

در ازدحام جمعیت گم شده باشد...

بار دیگر شب و شب

a1irez1 · 21:19 1401/01/31

باز به شب رسیدیم...

انگار همه چیز این دنیا...

در شب اتفاق افتاده...

که هر کجا باشیم...

در انتها به شب رجوع خواهیم کرد...

کمی مکث خواهیم کرد...

آنگاه اتفاق تازه ای رخ خواهد داد...

و بار دیگر شب و شب...

 

انگار دنیا ساخته شده...

تا هر چه می خواهد رقم بخورد...

در شب باشد...

شاید تاریکی شب...

بستر کوچک و مناسبی است...

تا بزرگترین اتفاق ها...

در آن رقم بخورد و اتفاق بیفتد...

و من با همه بی نصیبی به شب اعتقاد دارم...

 

امشب و شب های دیگر...

بزرگ خواهد بود...

برای آرزوهای نسبتا کوچک من...

کاش تنها نبودم...

و در گستره شب...

تا رمق داشتم می دویدم...

که آرزوهای بیشتری را...

لمس کنم...

خلع سیاهی

a1irez1 · 21:35 1401/01/27

در دل یک شب غریب...

چیست جز سیاهی و مه...

که سعی دارد...

تمام تصاویر که از روز...

در ذهنش نشسته را...

برای مدت کوتاهی فراموش کند...

و در خلع سیاهی...

مدتی را خلسه خود گم شود...

 

پشت ابرهای شب...

ماه همیشه کامل است...

نیازی نیست دائم لمس شود...

همین که حضور دارد...

همین که حسی او را لمس می کند...

در خلوتش با او روشن است...

و در رویاهایش هم قدم می شود با او...

کافی است...

 

گستره شب...

می تواند در یک نقطه...

محدود شود...

یا که به اندازه یک رویا...

دنیا را بگیرد...

این ذهن است که...

وسعت خود را شکل می دهد...

نه جهان هستی...

هزاران هزار آرزو

a1irez1 · 22:36 1400/11/14

شب است و دنیای از رویا...

شب است و آرزوهای که...

یکی پس از دیگری...

در سیاهی شب محو می شوند...

دیگر آرزویی نمانده...

جز بر آورده شدن آرزوی دیگران...

از ما که گذشت آن که نمی باید...

بگذار آرزوی دیگران برآورده شود...

 

به رنگ شب و آسمان...

هر چه آرزو بود...

پر شکسته پرید تا دیر نشده...

برود که بعد از این...

هر چه پیش آید...

دیگر نه رویا خواهد بود و نه آرزو...

فقط اتفاقی است که...

 دیر و دور از ما افتاده...

 

امشب و هر شب...

هزاران هزار آرزو...

از در دل آدم ها...

چون پرنده ای بر خواهد خاست...

با مقصدی مشخص...

اما اغلب در میان تاریکی شب...

به مقصد نخواهند رسید...

مثل کلاغ آخر قصه ها...