واژه های از جنس آسمان

نورهای دور

a1irez1 · 00:41 1401/04/22

کهکشان ها چنان از هم دور هستند...

که حتی وجود فاصله ها...

در آن از یاد خواهد رفت...

و در زمانی دیگر به یاد خواهد آمد...

آن هم در حد یک تصویر کلی...

که تمام جهان در آن...

به اندازه یک ذره هم...

به چشم نخواهد آمد...

 

آدم ها چه کوته عمر می کنند...

انگار پلک زدنی است ناقص...

از میلیارد ها سال...

که در ابتدای همان پلک زدن...

از یاد رفته اند...

انگار قرار نیست جهان کسی را...

به این زودی ها به یاد بیاورد...

مگر عشق را که همیشه ماندگار است...

 

چه سخت است...

از میان میلیارد ها سال...

در انبوه عظمت جهان...

گردی سوار بر خیالش...

به دنبال کسی باشد که...

در مقایسه با عظمت جهان دیگر وجود ندارد...

اصلا چگونه می توان خود تاریک را...

در میان انبوه نورهای دور پیدا کرد...

رفتن دل

a1irez1 · 23:43 1401/03/15

چنان در این سینه...

به تنگ آمده بود که روزی...

پر کشید و رفت...

حتی بی آن که من بفهمم...

و حالا بعد از این همه مدت...

می دانم چیزی در من کم شده...

اما نمی دانم کی و چطور...

این اتفاق افتاد...

 

بله گاهی این طور می شود...

گاهی زود دیر می شود...

گاهی هم آن نمی شود که می‌خواستیم...

گاهی فراموش می شوی و...

گاهی فراموش می کنی..‌.

چه فرقی می کند چه کسی را...

گاهی خودت را...

و گاهی آدم های دور و نزدیک را...

 

هنوز هم باور نمی کنم...

رفتن دل را...

و این که این مدت من...

چگونه بی دل مانده ام...

نه این که زندگی حتما دل بخواهد...

اما بی دل ماندن هم...

گذر زندگی را سریع تر می کند...

و زمانی خواهی فهمید که خیلی دیر شده...

اینقدر دور

a1irez1 · 21:21 1401/01/21

نمی دانم چند بار به خوابت آمده ام...

چه گفته ام و...

تو چه جواب داده ای...

شاید هم نه...

هرگز به خوابت نیامدم...

چون من همیشه نبوده ام...

بر خلاف تو...

که ثانیه ای یاد مرا ترک نکردی...

*

تو اما گاه گاهی...

به خوابم می آیی...

و من فقط نگاهت می کنم...

درست مثل آن روز...

و بعد در چشمانت دور می شوم...

اینقدر دور...

که دیگر خودم را...

در چشمانت نمی بینم...

*

تو آئینه ای بودی...

که من باید خودم را...

در تو می دیدم...

اما من دلم می خواست تو را ببینم...

پس خیره شدم به چشمانت...

آنقدر نزدیک شدم به تو...

که غرق دیدن خودم شدم...

و تو را در چشمانت گم کردم...

ما غریبه ها

a1irez1 · 21:19 1401/01/11

در هر شعر...

گریستم من پنهانی...

گاهی درد کشیدم...

گاهی غمگین ماندم...

یا که تا ناکجا رفتم و برگشتم...

گاهی همانجا ماندم و ماندم...

چشم هایم هنوز...

جایی در آن روز جا مانده...

 

هیچ رویایی را نساختم مگر آن که...

او در آن باشد...

شعرهایم را که...

دیگر احتیاجی به گفتن نیست...

هر که خواند، گفت...

کسی که در شعرهایت گم شده کیست...

نامت را به یاد می آوردم...

اما تکذیب کردم...

 

می شناختمت روزی...

شاید هم فکر می کردم که می شناسم...

ما غریبه ها...

گاهی توهم آشنا بودن داریم...

روزی را به یاد می آورم که...

نزدیک نزدیک بودیم اما دور...

انگار قرار نبود فردایی باشد...

برای آن آخرین دیدار...

درد

a1irez1 · 19:09 1400/01/31

کاش فراموش کنم...
نوشتن را...
که مرا در محور یک نقطه نگه داشته...
و قدرت پریدنِ...
تلخ ترین کابوس را...
از من گرفته...
کابوسی تکراری...
که در آستانه به واقعیت پیوستن...
دور شد و دور دور...
اینقدر که خدا را گم کردم...

نمی دانم مرز جنون کجاست...
اما من در تنهایی خود...
بارها به آنجا رفته ام...
و دلتنگ برگشتم...
چون برای مجنون شدن...
باید لیلی باشد...
بدون لیلی انگار...
برای وارد شدن به سرزمین جنون...
مجوزی صادر نمی شود...
انگار آنجا هم باید پارتی داشت...

کاش درد من فقط عشق بود...
اما درد دلتنگی است...
درد تنهایی است...
درد درد است...
و تو خودتی و خودت...
آن هم درست وقتی که...
فکر می کردی...
دیگر تنها نیستی...
اما تنهایی، مثل وقتی که اصلا نبودی...
حتی در تنهایی ات خدا هم نیست...