واژه های از جنس آسمان

بغض باغ

a1irez1 · 13:51 1401/11/24

صدای فرو خورده هق هق باغ...
از بغضی که...
در دل آسمان مانده...
سال هاست که پیداست...
شاید یک بار باید فریاد می زد...
دردی را که...
سایه های درون باغ را...
بیشتر از درختانش متورم کرده...

کلمات هستند...
کم رنگ تر از بغض باغ...
اما فراموش نخواهند شد هرگز...
هر چند تمام سعی بر این بود...
که پاک شوند از ذهن خاطره ها...
تا غریبه ها ندانند که...
آشنایی در این کلمات...
روزی خودسرانه پرسه زده...

باز زمستان...
باز کلمات و بغض های فرو خورده...
باز پنجره های بسته...
باز آسمان آبی با لکه های ابر...
گویی هیچوقت از ذهن این آسمان...
کلمات پاک نخواهند شد...
گویی رنگ باران گرفته باشند...
بی آنکه بخواهند ببارند...

 

مرگ تدریجی

a1irez1 · 21:29 1401/01/24

مثل اقاقیا...

پیچیده به درختی خشک...

شکوفه داده...

تا مرگ درخت را...

کسی نبیند...

درست مثل رویاهایم...

که هنوز در این تن سرد...

می رویند و می لولند...

 

مرگ مرا کسی نخواهد دید...

به تدریج و کم کم...

روزی خواهی رسید که...

سال ها خواهد گذشت...

اما دیگر از آن من خبری نخواهد بود...

انگار که هیچ وقت نبوده ام...

درست مثل زمستان...

که آهسته خواهد مرد...

 

آدم های زیادی...

ایستاده خواهند مرد...

قبل از آن که واقعا بمیرند...

و کسی نخواهد فهمید که...

این آدمی که اکنون در برابرش قرار دارد...

چه وقت و کجا مرده است...

جز خودش...

که شاهد این مرگ تدریجی بوده...

فرصت زندگی

a1irez1 · 22:43 1401/01/01

برای دیروز نمی جنگم...

اما قرار هم نیست از یاد ببرمش...

که روزی و روزگاری...

تمام حال من بوده...

با تمام کاستی ها و هیجان هایش...

من بعضی از روزها را از یاد نخواهم برد...

حتی اگر سال ها از آن بگذرد...

که زندگی من در همان روزها خلاصه شده...

 

شاید یک انسان...

بتواند بیشتر از یک قرن هم...

زنده بماند و زندگی کند...

اما روزهای که از عمرش گذشت...

بی شک بسیار اندک خواهد بود...

گاهی تمام عمر یک انسان...

بیشتر از چند روز نخواهد بود...

چند روزی که زندگی را واقعا درک کرده باشد...

 

زمستان گذشت...

مثل سالی که گذشت...

بی آن که در این سال حتی برای یک روز...

معنی زندگی را درک کرده باشم...

و یک روز از سال جدید را...

پشتت سر می گذرم...

بی آن که بدانم که آیا...

فرصت زندگی پیدا خواهم کرد...

زمستان جنگل

a1irez1 · 22:33 1400/12/08

در انبوه درختان جنگل...

و بر شاخه های عریان...

هزاران خاطره آویزان است...

در زمستان جنگل...

با هر نفس...

می توان یک خاطره را بویید...

که دیگر بار...

در هیچ کجای دنیا اتفاق نخواهد افتاد...

 

آتش افروخته...

از چوب درختان جنگل...

هرگز نخواهد سوخت...

مگر قبل از آن که با خاطره ای...

در آمیزد و خشک شود...

آن وقت چنان خواهد سوخت...

که آه و دود آن...

تا آسمان بالا برود...

 

و هیچ درختی...

بار دیگر در جنگل...

سبز نخواهد شد مگر این که...

نفسی مملو از عشق...

در هوای سرشاخه هایش حس کند...

یک عاشقانه کافی است برای یک جنگل...

تا از خواب زمستانی بیدار شود...

و بار دیگر نفس بکشد...

سخت و مغرور

a1irez1 · 14:12 1400/11/28

به کلاغ های سیاه...

بگویید بروند و همه جا...

جار بزنند که زمستان...

به آخرین ایستگاهش نزدیک می شود...

بگویید که آماده باشند تا...

با اولین شکوفه ها...

برگردند به خانه...

که زمستان دیگر نای برای ماندن ندارد...

 

بگذار بعد از این...

فقط گذر زمان باشد و گذر زمان...

از فصل ها که هیچ...

از گذشت سال ها هم...

دیگر کاری بر نخواهد آمد...

هیچ نشانه ای دیگر نمانده...

تمام راه ها یا بسته شده اند...

و یا که به سمت ناکجا پیچیدند...

 

بعد از این...

مثل درختی خواهم بود...

که به یکباره برگ هایش...

خشک شد و فرو ریخت...

در پی آن سرشاخه ها و شاخه ها...

از او یک تنه خشک و بی رو مانده...

که حتی به چشم های هیزم شکن...

بیش از حد سخت و مغرور است...