واژه های از جنس آسمان

دانه های برف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/27 22:17 ·

من دلم دانه برف است...
چه از آسمان ببارد...
و چه یک جا بنشیند...
باز زیباست...
اما اگر آب شود...
یا یخ بزند...
خواهد فسرد و خواهد رفت...
همانطور که آمده بود...

آغاز من...
با همین دانه های برف بود...
اگر سردم...
اگر کم و کوتاه هستم...
برای این هست که...
من از جنس زمستانم...
از جنس دانه های برف...
در فصلی سپید و نادر...

برف که می بارد...
من هستم...
مثل دانه های برف...
در من چیزی می بارد و زنده است...
انگار که از آسمان...
دانه های برف رقص کنان...
به جای آن که رفت...
می آیند تا هنوز زنده بمانم...

نور بی نوری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/16 22:21 ·

زمستان دچار فراموشی شده...

برگ به برگ این دفتر را...

کسی انگار پاک می کند...

سپید سپید...

بی آن که برفی ببارد...

نوشته ها گنگ و گنگ تر می شود...

بی آن که اتفاقی افتاده باشد...

تنها اتفاق همین فراموشی است...

 

سال ها پیش این روزها...

هوا روشن تر از روزهای آفتابی بود..

انگار چشم ها بسته اند...

و در خلأ درون هر آدمی...

دیوار ها سپید شده اند...

هجوم نور بی نوری...

در چشمان بسته هر آدمی...

دنیا را کوچک کرده...

 

دنیایی سپیدی است...

هر چه بیشتر کنکاش کنی...

کمتر به کلمات و واژه ها...

دسترسی پیدا می کنی...

انگار قرار است آدمی...

خودش را حتی فراموش کند...

این گونه که در عمق خود...

این سپیدی بی پایان فرو می رود...

روزهای بارانی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/03 22:53 ·

باران...

این غم کوچک آسمان...

که به وسعت آدم های روی زمین...

بزرگ شده...

می بارد بار دیگر...

در ادامه دلتنگی ما...

در ادامه روزهای سرد زمستان...

زمستانی که نرفته برگشت...

 

کاری از کسی ساخته نیست..‌.

جز او که...

وقت رفتن تمام دنیا را...

در چمدانش جمع کرد و برد...

و آن که ماند...

فرو رفت در دنیای کوچک خود...

بی آن که فراموش کرده باشد...

روزهای بارانی گذشته را...

 

باز باران...

باز خیابان و کوچه های ناتمام...

با آدم های که.‌‌..

در چهره شان چیزی مخفی شده...

از جنس همین باران...

از جنس همین خیابان...

که حتی باران نتوانست...

پس از این همه مدت آن را بشوید...

یک اتفاق سرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/01 22:43 ·

بعد از تمام این دلتنگی ها...

پاییز هم...

در اوج دلبستگی و انتظار...

کوتاه آمد و رفت...

بعد از این...

فقط سالگرد ها...

سرد تر از زمستان...

خواهند آمد و رفت...

 

قصه ای دیگر آغاز شد...

از مهری که دیگر نبود...

از برفی که نباریده بود...

سپید و بی عمق...

نمی دانم باید نوشته می شد...

یا نه می ماند تا همیشه بی نشان...

هر چه بود یک نفر دیگر...

همچنان فراموشی را فراموش کرده بود...

 

چه کسی بار دیگر...

زمستان را گره زده بود به من...

چرا هر زمستان...

به جای برف...

از آسمان به این بزرگی...

یک اتفاق سرد می افتاد...

آن هم پیش پای من...

در این زمین به این بزرگی...

سپید مثل این کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/30 22:36 ·

پاییز ناتمام را...

دست چه کسی بسپاریم امشب...

به دست بلندای شب یلدا...

یا به دلتنگی فرداهای که...

روز به روز بلند تر خواهند شد...

امشب که تمام شود...

سلام خواهم کرد به زمستانی که...

هرگز نرفت تا بخواهد برگردد...

 

دل خون تر از انارم... 

خون دلی که...

ترک برداشت و سوخت...

اما فراموش نکرد شب یلدایش را...

ماند و ماند...

تا بار دیگر رسید به زمستان...

پس سلام بر زمستان...

سلام بر روزهای بی برگی...

 

سپید نماندم...

که هیچ سوختنی پایانش سپیدی نیست...

از سیاهی گذشتم و خاکسترم ماند...

می دانم برف خواهد بارید بر من...

و سپیدم خواهد کرد...

سپید به رنگ این کلمات...

همانطور که سال ها گذشت...

و سپید نوشت در دفتر آدم ها...