واژه های از جنس آسمان

رویاهای مرده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/22 22:21 ·

دسته کلاغ های که...

پاییز را احاطه کرده اند...

می آیند تا رویاهای مرده را...

با خود به دل شب ببرند...

به دور از چراغ های روشن شهر...

تا در تاریکی مطلق...

زجه بزنند و برای همیشه...

خاموش شوند...

 

و زمین پر است از...

رویاهای که رها شده اند...

کلاغ ها دسته به دسته می آیند...

تا پاییز را پاک کنند...

برای زمستانی سرد و سپید...

و بعد از آن...

تنها چیزی که می گذرد...

گذر فصل هاست...

 

آدم ها رویاهایشان را...

فراموش نمی کنند...

اما نگه هم نمی دارند...

تا با یک استکان چای لاجرعه سر بکشند...

چای فقط با خاطره ها می چسبد...

آن هم وقتی تنهایی...

وگرنه آدم های حاضر در خاطره...

که احتیاج به چای ندارد...

سیاه و سپید

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/05 21:41 ·

حالا که سال ها گذشت...

باز در یک روز پاییزی...

وقتی باران گرفت...

خاطراتم را خیس کرد...

یک صفحه از هزاران صفحه گذشته را...

بیرون خواهم کشید...

لحظه ای درنگ خواهم کرد...

و بعد همینجا لب رود...

قایقی خواهم ساخت از آن صفحه...

و راهی دریا خواهم کرد...

 

چیزی به این زودی...

در من تغییر کرد...

و مرا به سال ها دورتر برد...

و من از آنجا...

به امروز نگاه خواهم کرد...

امروز سرد و بارانی...

که مثل تمام روزهای گذشته...

برایم عادت شده...

 

حالا من سردتر از پاییزم...

به رنگ زمستان...

سیاه و سپید...

چرا آدم ها فکر می کنند...

بعد از پاییز، بهار خواهد آمد...

چند سال دیگر باید بگذرد...

تا ما آدم ها...

ترتیب فصل ها را باد بگیریم...