واژه های از جنس آسمان

در نفس های باد

a1irez1 · 00:13 1401/12/16

بوی تند یک غریبه...
در نفس های باد...
سراسیمه می گذشت از میان...
شاخ های که تازه بیدار شده بودند...
گرمای این خبر...
تشنه تر می کند زمین را...
که هنوز بوی باران را...
درست و حسابی نفس نکشیده...

صدای پای فصلی که...
هنوز نرفته...
از همین حوالی می آید...
من این رنگ خنثی را...
تا همیشه می ستایم...
شاید چون خود را...
همرنگ این فصل می دانم...
البته گاهی هم سیاه...

شب ناآرام...
خبر از باران داشت...
برای انتهای فصلی که...
بار دیگر...
چشم انتظار ماند...
و این سمفونی زندگی بود...
که بی وقفه می نواخت...
برای همه آنها که گوش سپرده بودند...

سخت و مغرور

a1irez1 · 14:12 1400/11/28

به کلاغ های سیاه...

بگویید بروند و همه جا...

جار بزنند که زمستان...

به آخرین ایستگاهش نزدیک می شود...

بگویید که آماده باشند تا...

با اولین شکوفه ها...

برگردند به خانه...

که زمستان دیگر نای برای ماندن ندارد...

 

بگذار بعد از این...

فقط گذر زمان باشد و گذر زمان...

از فصل ها که هیچ...

از گذشت سال ها هم...

دیگر کاری بر نخواهد آمد...

هیچ نشانه ای دیگر نمانده...

تمام راه ها یا بسته شده اند...

و یا که به سمت ناکجا پیچیدند...

 

بعد از این...

مثل درختی خواهم بود...

که به یکباره برگ هایش...

خشک شد و فرو ریخت...

در پی آن سرشاخه ها و شاخه ها...

از او یک تنه خشک و بی رو مانده...

که حتی به چشم های هیزم شکن...

بیش از حد سخت و مغرور است...

کابوس سیاه

a1irez1 · 22:05 1400/09/23

من سیاه بودم...

که در میان نور آبی آسمان...

چشم هایم خاکستری می دید...

من ابری ترین هوای آسمانم...

اگر روزی ببارم...

جز اندوه نخواهد بود...

از من چیزی نخواهد رویید...

که اندوه من ریشه می سوزاند...

*

سهم من از تمام زمین...

مردابی است که...

خشکید و فراموش شد...

و هر رهگذری که قصد دیدن من کرد...

در میانه راه...

در من فرو رفت و هلاک شد...

که من مانده ترین احساس بودم...

و جز مرگ کسی مرا نمی پذیرفت...

*

زنده نخواهم شد...

هیچ نوری در سیاه چاله...

دوام نخواهد آورد...

هر بار که نوری به سمت من آمد...

ناپدید شد...

انگار هرگز نیامده بود...

و هیچ وقت وجود نداشت...

مگر در کابوسی سیاه...

چشم انتظار

a1irez1 · 22:15 1400/08/20

پاییز آمد...

باران آمد...

شب آمد...

همه آمدند از همین راهی که...

کسی آمدنشان را...

تصور نمی کرد...

ولی آن که باید می آمد...

رفت و فقط رفت...

انگار آمدن را بلد نبود...

 

چه بگوییم حالا من تنها...

با این پاییز افسرده...

کجا بروم...

با باران همیشه چشم انتظار...

از کدام شعر بخوانم...

برای شب های که...

سیاه مانده اند از رویاهای که...

دیگر رنگ باخته اند...

 

پشت چشم هایم...

شهری است از جنس رویا...

که هنوز هم...

زمان در آن متوقف مانده...

بی رنگ و سرد...

مثل پاییز که رنگ باخته...

مثل موهایم که...

بین روز و شب متوقف مانده...

در امتداد سقوط

a1irez1 · 22:48 1400/08/14

راه چشمهایت را...

در امتداد سقوط گم کرده ام...

راه ناپیدا...

آدم ها بی تصویر...

و من دل را در قفسه کتاب ها...

جا گذاشته ام...

گویی فهم زبانش...

برایم سخت بود...

 

پاییز سرد...

در من انجمادی ایجاد کرده...

که هیچ رویایی نتواند سبز شود...

و من رو به یک سیاه چاله...

ایستاده ام...

و دستهایم...

هیچ را لمس کرده...

 

بعد از این...

چه کسی نامم را صدا خواهد زد...

گوش هایم صدا ها را فراموش کرده...

و موسیقی در من فقط...

ریتم دهنده کلمات سیاه است...

کلماتی که دیگر جان ندارند...

تا در روح کسی بدمند...

و لبخندی فسره را زنده کنند...