واژه های از جنس آسمان

در نفس های باد

a1irez1 · 00:13 1401/12/16

بوی تند یک غریبه...
در نفس های باد...
سراسیمه می گذشت از میان...
شاخ های که تازه بیدار شده بودند...
گرمای این خبر...
تشنه تر می کند زمین را...
که هنوز بوی باران را...
درست و حسابی نفس نکشیده...

صدای پای فصلی که...
هنوز نرفته...
از همین حوالی می آید...
من این رنگ خنثی را...
تا همیشه می ستایم...
شاید چون خود را...
همرنگ این فصل می دانم...
البته گاهی هم سیاه...

شب ناآرام...
خبر از باران داشت...
برای انتهای فصلی که...
بار دیگر...
چشم انتظار ماند...
و این سمفونی زندگی بود...
که بی وقفه می نواخت...
برای همه آنها که گوش سپرده بودند...

سمفونی باران

a1irez1 · 22:41 1400/12/01

باران همیشه نخواهد شست...

گاهی نمی توان زیر باران رفت...

حتی با بوی خاک پس از باران تازه...

رویاها جوانه خواهند زد...

باید در فضای تاریک اتاق...

ماند و جلوی نمو و رشدش را گرفت...

هر چند غیر قابل پیش‌بینی است...

اما باید ماند و پذیرفت...

 

 می دانم هیچ کجا...

به اندازه اینجا سمفونی باران...

بر شیروانی خانه ها...

غم انگیز نیست...

با هر قطره باران...

یک نت از این موسیقی بیکران...

که همزاد خاطره ای است...

جان خواهد گرفت...

 

حتی پرنده ها...

روزهای بارانی...

پرواز را از یاد می برند...

شاید چون به جای شستن...

فقط خاطره ها را خیس می کند...

و پرواز با بال خیس...

مثل هضم یک کابوس...

تلخ و سنگین خواهد بود...

مرا صدا بزن

a1irez1 · 20:28 1400/06/31

مرا صدا بزن...

بار دیگر و بیشتر...

صدایت را دوست دارم...

وقتی نامم را صدا می زنی...

هیچ وقت و هیچ کجا...

اینقدر دوست نداشتم کسی مرا...

صدا بزند...

حالا نامم را بیشتر از هر وقتی دوست دارم...

چون ترکیبی از صدای توست...

 

این که تو...

اسمم را بلدی...

و در میان این همه صدا...

در جواب صدای تو می گویم جانم...

یعنی که...

این صدای توست جانم را...

به وجد می آورد...

و روحم را می نوازد...

 

چه زیباست صدایت...

سمفونی از سازهای روح نواز...

که چون نسیمی خنک...

از هر طرف که وزیدن بگیرد...

آدمی را تازه می کند...

صدایت را دوست دارم...

چون به روشنایی ماه است...