واژه های از جنس آسمان

راه فریاد

a1irez1 · 21:43 1401/02/18

در کابوس هایمان...

چه کسی فتنه انگیز شده...

که صدای فریادمان...

از گلو خارج نمی شود...

انگار از درون مسخ شده ایم...

و صدایمان را قبل از هر کابوس...

کسی با خود برده...

که راه فریاد بر ما بسته است...

 

در این کابوس...

نمی دانم به دنبال چه هستم...

اما دلم می خواهد بدانم...

که برای چه...

از درون خفه شده ام...

چرا حتی در خواب هایم...

نمی توانم حرفم را بزنم...

یا که از خودم دفاع کنم...

 

شاید باید خواب هایم را...

به آب روان بسپارم...

تا برود به انتهای دنیا...

چه خوب چه بد...

چه خواب شیرین چه کابوس...

شاید آنجا مرا رها کنند...

برای چیزی که واقعیت ندارد...

همان بهتر که دور بماند...

جنگ

a1irez1 · 22:12 1400/12/09

جنگ نه تنها چشمانش را...

که کلمات را هم...

خیس خواهد کرد...

خیس از خون و مرگ...

جنگ برخلاف تمام آتش های که...

روشن می کند...

سرد است...

درست مثل زمستان...

 

جنگ یک غم بزرگ است...

که تنهایی را نصیب آدم ها می کند...

و سرشار از دوری است...

شاید فصل ها طول بکشد...

و در ادامه مقصد را...

از آدم ها دور و دور تر کند...

حتی به ناگاه...

پایان قصه را با خود ببرد...

 

جنگ یک کابوس بزرگ است...

که خواب و بیداری را...

در هم می آمیزد...

تا جایی که نه می توانی بخوابی...

نه می توانی بیدار شوی...

همچنان باید بمانی...

و کابوس سرد جنگ را...

برای کشتن همراهی کنی...

سرزمین ما آدم ها

a1irez1 · 22:31 1400/12/05

کابوس درختان تمام شده...

از خواب برخاسته و با رویای تازه...

به دیدار آینده می روند...

به زودی زمستان خواهد رفت...

اما فراموش نخواهد شد...

در خاطر آسمان خواهد ماند که...

کی و کجا آمد و کجا رفت...

یا که بر دلش چه گذشت...

 

زمین نفسی تازه کشیده...

شاید این بار...

فصل کوچ نزدیک باشد...

اما می دانم که سخت خواهد بود...

گذشتن از میان فصل ها...

وقتی باران راهش را گم کرده...

و سرزمین ما آدم ها...

دچار خشکسالی احساس است...

 

چاره چیست...

خواهد گذشت این روزها و سال ها...

و آدمی پیر خواهد شد...

و روزگاری خواهد آمد که...

هر آدمی برخواهد گشت...

تا به گذشته اش نگاهی بیندازد...

آنجا اگر گمشده ای نداشت...

چشم انتظار نخواهد ماند...

گم کرده ام

a1irez1 · 22:40 1400/11/16

نه آسمانم و نه پرنده...

نه رودم و نه دریا...

من آنم که رو به همه این ها...

چشم انتظار ماندم...

رنگ آسمان گرفتم تا...

به رنگ شب شدم...

رود به رود گذشتم تا...

در دریای چشمانش غرق شدم...

 

من چیزی را گم کرده بودم...

که فقط یک بار دیدم...

کجا و کی را نمی دانم...

اما مطمئنم خودم را در او دیده بودم...

بعد از آن هر کجا رفتم...

و هر رنگی گرفتم...

انگار که دیگر هیچ کجا نبود...

حتی در چشمان خودش...

 

گم کرده ام...

اکنون سال هاست...

چیزی را به یاد دارم...

که انگار واقعیت نداشت...

شاید خواب بود...

یا رویایی کابوس گونه...

که باید از سر می گذراندم...

تا بعد از آن از هر چه غیر او دل ببرم.‌‌..

یک بیابان تو

a1irez1 · 22:34 1400/10/22

یک بیابان تو...

یک تکه ابر من...

کجا ببارم که...

اشک هام را حس کنی...

من بعد باریدن نخواهم بود...

چون کلمات در قالب صدا...

وقتی ادا شوند.‌..

فقط یک نقل قول خواهند بود...

 

من حرف هایم را...

هنوز نزده ام...

فقط کلمات را سیاه می کنم...

تا شاید روزی...

چشمهایت مرا با این کلمات...

به یاد بیاورند...

هر چند روزگاری دیر...

هر چند بعد عمری دور...

 

من اگر روزی جزئی از بیابان شوم...

سرد و خاموش خواهم بود...

چون یک بار برای همیشه سوخته ام...

بعد از آن دیگر نخواهم سوخت...

فقط به خواب خواهم رفت...

به اندازه تمام روزهایی که...

بیدار بوده ام...

حتی در میان کابوس هایم...