واژه های از جنس آسمان

رها کنیم

a1irez1 · 16:47 1401/03/16

بیا برای یک بار هم که شده...

عشق را از همان آغاز...

نمی دانم حالا هر کجا شده...

در نگاه اول...

یا به مرور...

بلاخره از یک جایی وارد می شود...

رها کنیم...

به جای تمام نیمه های راه...

 

حتما حس بهتری خواهد داشت...

این که بین خواستن و نخواستن...

به جای درگیرش شدن...

با اقتدار کامل.‌..

از همان ابتدا ولش کنیم...

حتی شده بی جواب...

شاید فکر کند که ما آدم ها...

دیوانه هستیم...

 

از درد کشیدن عشق...

هرگز لذتی نمی برم...

حتی احساس گناه می کنم...

فرقی ندارد که چه کسی مقصر کیست.‌‌.‌.

و مهم هم نیست...

اما از این که عشق را دردمند ببینم...

دل خون خواهم شد...

چون می دانم که زنده است و احساس دارد...

راه فریاد

a1irez1 · 21:43 1401/02/18

در کابوس هایمان...

چه کسی فتنه انگیز شده...

که صدای فریادمان...

از گلو خارج نمی شود...

انگار از درون مسخ شده ایم...

و صدایمان را قبل از هر کابوس...

کسی با خود برده...

که راه فریاد بر ما بسته است...

 

در این کابوس...

نمی دانم به دنبال چه هستم...

اما دلم می خواهد بدانم...

که برای چه...

از درون خفه شده ام...

چرا حتی در خواب هایم...

نمی توانم حرفم را بزنم...

یا که از خودم دفاع کنم...

 

شاید باید خواب هایم را...

به آب روان بسپارم...

تا برود به انتهای دنیا...

چه خوب چه بد...

چه خواب شیرین چه کابوس...

شاید آنجا مرا رها کنند...

برای چیزی که واقعیت ندارد...

همان بهتر که دور بماند...

با حسی مملو از عشق

a1irez1 · 19:09 1400/05/19

می خواهم رها شوم...

مثل پرنده ای تنها...

تمام آسمان را از آن خود کنم...

و شکل باد شوم...

تا هر کجا که خواستم سرک بکشم...

رهای رهای رها...

میخواهم باشم و نباشم...

با حسی مملو از عشق...

 

من هم حق انتخاب دارم...

از میان تمام اتفاقات زندگی...

می‌خواهم آزاد آزاد باشم...

حتی با درد و رنج...

حتی با تنهایی...

مگر عاشقانه زندگی کردن زیبا نیست...

من می خواهم زیبا زندگی کنم...

با حسی مملو از عشق...

 

از تو دور نخواهم شد...

حتی اگر تو...

همچنان نباشی و دور شوی...

تو را دوست خواهم داشت...

با تو در شعر هایم قدم خواهم زد...

و تو را...

در سیبی که از باغچه خواهم چید...

بو می کشم...

با حسی مملو از عشق...