واژه های از جنس آسمان

و فریادی به رنگ مبهم

a1irez1 · 23:28 1401/12/02

چنان مسخ آسمانم...
که نگاهم را دزدیده از میان آدم ها...
متوجه او میکنم...
نامحسوس یادش می کنم...
تا مبادا باران...
هوس گرفتنش را...
در دل بیدار کند...
شاید که نه، حتما او نگاهش به آسمان است...

مژه های سیاه...
آغشته به رنگ سرمه...
در خاطراتم بولد شده...
حتی اگر رنگش فریب باشد...
باز خواهم نوشت از او...
تا بماند به یادگار...
برای آن که با چشم های باز...
عاشق می شود...

من هوایم اوست...
او هوایش مرگ من...
یادم می آید روزی را که...
مُردم...
اما کسی برای تدفینم...
نبود و نیامد...
جز آسمان آبی...
و فریادی به رنگ مبهم...

فریاد مزرعه

a1irez1 · 21:46 1401/02/19

در دلم تشویش بهار مانده...

فریاد مزرعه را...

در خوابم شنیدم...

و با دلهره از خواب پریدم...

مرا صدا می زند...

انگار سال هاست تنها مانده...

من خواهم آمد...

وعده دیدار نزدیک است...

 

اگر چه روزها فاصله انداخته اند...

اما با گذشتن هر روز...

نزدیک تر خواهم شد...

هر چند به بهای از دست دادن عمرم...

شاید در تقدیر من...

نوشته باشند تا تو را...

سبز کنم به تکرار...

و این رسالت را فراموش نخواهم کرد...

 

دلهره ها خواهند گذشت...

با روزهای که در جای خود جا مانده اند...

آن ها به همانجا تعلق دارند...

و فردا که از راه برسد...

فراموش خواهی کرد...

که دلهره امروز برای چه بود...

هر چه از امروز بماند...

فردا ساده و بی ارزش خواهد شد...

راه فریاد

a1irez1 · 21:43 1401/02/18

در کابوس هایمان...

چه کسی فتنه انگیز شده...

که صدای فریادمان...

از گلو خارج نمی شود...

انگار از درون مسخ شده ایم...

و صدایمان را قبل از هر کابوس...

کسی با خود برده...

که راه فریاد بر ما بسته است...

 

در این کابوس...

نمی دانم به دنبال چه هستم...

اما دلم می خواهد بدانم...

که برای چه...

از درون خفه شده ام...

چرا حتی در خواب هایم...

نمی توانم حرفم را بزنم...

یا که از خودم دفاع کنم...

 

شاید باید خواب هایم را...

به آب روان بسپارم...

تا برود به انتهای دنیا...

چه خوب چه بد...

چه خواب شیرین چه کابوس...

شاید آنجا مرا رها کنند...

برای چیزی که واقعیت ندارد...

همان بهتر که دور بماند...

کاش جرأت داشتم

a1irez1 · 21:34 1401/01/14

دلتنگی هایم را...

به دست باد می سپارم...

مسافت، حجم زیادی از دلتنگی را...

در دلم جا می گذارد...

انگار این حس...

سنگین تر از آن است که...

بخواهد فاصله ها را طی کند...

به ناچار همچنان در دلم خواهد ماند...

 

بعضی حرف ها را...

نمی توان به کسی گفت...

فقط باید فرو خورد...

یا با بغض...

یا با نگاه و عمیق شدن در آسمان...

این هوایی نیست که ببارد...

این فصلی نیست که سبز شود...

این دردی نیست که فریاد شود...

 

کاش می توانستم حرفهایم را...

چون باران ببارم...

یا که دلتنگی هایم را...

در چند سطر شعر بگویم...

کاش جرات داشتم تا...

دردم را فریاد کنم...

یا که راحت بگویم هنوز هم دوستت دارم...

تا کمی سبک شوم...

شهر غریبه ها

a1irez1 · 22:34 1400/11/09

در شهر سرد خاطره ها...

اگر هم رویا ببارد...

باز سرد است و دلگیر...

خاطره های پر از مهر...

وقتی جان نداشته باشند...

نامهربان خواهند بود...

برای دلی که...

هنوز دلتنگ رویاهایش است...

 

شهر درد و خاطره...

مأمن ناامن رویاهاست...

در دل هر رویایی اضطرابی نهفته...

که منتظر صبح خواهد ماند..‌.

تا با گذشتن و حرکت...

از این حجم از کرختی...

رهایی یابد...

رهایی از جنس سپید...

 

شهر غریبه ها...

شهر آدم های مرده است...

که در تکاپوی بودن...

هنوز نفس می کشند...

دیوار ها را برداشته اند...

اما در چهار دیواری سکوت خود..

هنوز فریاد می کشند...

و از صدای فریاد خود فرار می کنند...