واژه های از جنس آسمان

به پراکندگی رویاها

a1irez1 · 23:48 1401/05/06

باران می بارد...

به پراکندگی رویاها...

من و مزرعه در این اضطرابیم که...

اگر بعد باران دیگر کمر راست نکنیم...

ورس حاصل شود از این سنگینی...

دیگر رمقی نخواهد ماند...

تا بار دیگر در مسیر زندگی...

عاشقی کنیم...

 

باران زیباست...

با طراوت چون مزرعه در وقت باروری...

اما جمع این زیبایی ها...

پر از اضطراب خواهد بود...

برای آنکه عاشقانه...

منتظر این روزها مانده بود...

تا حاصل این عاشقی را...

خودش با دست های خود لمس کند...

 

من و مزرعه...

هنوز امیدواریم...

به روزهای آینده و نگاه او...

که همه چیز از آنجا نشأت گرفت...

می دانم این خوابی است...

که در پی اش بیداری خواهد بود...

و همه چیز خواهد گذشت...

مثل تمام روزهای که گذشت...

یک حس کوچک

a1irez1 · 23:52 1401/04/26

از یادت...

هزاران رویا جوانه می زند...

تو تازه هستی هنوز...

و تازه خواهی ماند...

مانند مزرعه ای که...

هر سال تکرار می شود...

بی آن که خسته شود از تکرار...

گویی هر بار، بار اولش است...

 

شاید در مسیر بودن...

بهتر از انتها و رسیدن است...

در واقع تمام زندگی...

همین در مسیر بودن است...

آن که رسید...

پایان را دید و تمام...

هرگز کسی که رسید بر نخواهد گشت...

که جاده زندگی یک طرفه است‌...‌‍

 

و من همین رفتن را دوست دارم...

گویی زندگی هنوز جاری است...

با یک حس کوچک...

که در جای جای مسیر مرا به خود می آورد...

و او که از من فاصله دارد...

مرا به خود می خواند...

برای رفتن و رسیدن...

رسیدن در همان جاده بی انتها...

فریاد مزرعه

a1irez1 · 21:46 1401/02/19

در دلم تشویش بهار مانده...

فریاد مزرعه را...

در خوابم شنیدم...

و با دلهره از خواب پریدم...

مرا صدا می زند...

انگار سال هاست تنها مانده...

من خواهم آمد...

وعده دیدار نزدیک است...

 

اگر چه روزها فاصله انداخته اند...

اما با گذشتن هر روز...

نزدیک تر خواهم شد...

هر چند به بهای از دست دادن عمرم...

شاید در تقدیر من...

نوشته باشند تا تو را...

سبز کنم به تکرار...

و این رسالت را فراموش نخواهم کرد...

 

دلهره ها خواهند گذشت...

با روزهای که در جای خود جا مانده اند...

آن ها به همانجا تعلق دارند...

و فردا که از راه برسد...

فراموش خواهی کرد...

که دلهره امروز برای چه بود...

هر چه از امروز بماند...

فردا ساده و بی ارزش خواهد شد...

مترسک منتظر مانده

a1irez1 · 21:56 1401/02/01

باز ای به سمت آسمان...

که مترسک منتظر مانده...

برای بارش قطره قطره باران...

چترش را زمین گذاشته...

و یک لنگ پا ایستاده...

گویی که در آن زاویه ثابت...

و از سمتی که نگاه می کند...

قرار است کسی بیاید...

 

زمستان خواب مزرعه دیدم...

تابستان خواب برف...

پاییز خواب روزهای که...

قرار بود بیایند...

و حالا در بهار...

مدام خواب تو را می بینم...

نمی دانم تعبیرشان چیست...

مثل تمام کابوس های که بی تعبیر مانده اند...

 

برای همه این خواب ها...

حتما تعبیری خواهد بود...

کسی می گوید که...

زیاد به تو فکر می کنم...

اما من که به تو فکر نمی کنم...

یعنی فکرهایم کم و زیاد ندارد...

اصلا برای کسی که حضور دارد...

چه نیازی به فکر کردن هست...

فرصت بهار

a1irez1 · 21:22 1401/01/20

به سرش زده بهار...

در خاکستری ترین شکل ممکن...

راکد مانده...

نه از باران خبری است...

نه از آن آبی ذلال سابق...

دل مزرعه باران می خواهد...

فصل سبز شدن است...

و مزرعه از این قافله عقب مانده...

*

راحت باش و ببار...

مترسک دیر زمانی است که...

چشم انتظار بهار بوده...

فرصت بهار کوتاه است...

در چشم به هم زدنی...

وقت رفتن خواهد شد...

پس ببار و ببار...

که فردا در راه است...

*

شب به خیالش...

رویاهایش را در باران شسته...

اما در واقعیت...

چون قاب عکسی که...

بر اثر زمان خاک بر آن نشسته باشد...

رویاها دست نخورده و...

در حال خاک خوردن هستند...

انگار که سال ها از رویش شان گذشته...