واژه های از جنس آسمان

سنگ لاخی از کلمات

a1irez1 · 22:25 1400/08/10

در من ریشه دوانده...
فکری سیاه...
تمام سپیدی وجودم را...
کلاغ های سیاه...
می خورند از درون...
و من شب های تاریک...
فرو می روم در خودم...
آن قدر که همه چیز را فراموش می کنم...

بار اول نیست...
هر بار که...
از این کابوس می گریزم...
بخش از خودم را...
از دست می دهم...
مثل درختی که در پایان هر سال...
بخشی از خود را...
به خاطر پوسیدن از دست می دهد...

گاهی فکر می کنم...
اگر کلمات نبود...
زودتر می پوسیدم...
یا شاید هم زودتر سبز می شدم...
و جنگلی می شدم ادامه دار...
که در مسیر زندگی سبز و سبز تر می شد...
اما حالا من فقط درختی کهنه ام...
در سنگ لاخی از کلمات...

سیاه

a1irez1 · 19:27 1400/02/01

بعد هر نوشتن...

قطره ای جوهر...

در من می چکد...

تا هر بار...

سیاه و سیاه تر شوم...

تا نوشته هایم تاریک و تاریک تر شوند...

بی آن که کسی را...

در سطر های خود جای دهد...

یا که از میان این همه...

کسی را به یاد حافظه سیاه شعر بیاورد...

 

دیگر نه آسمانی خواهد بود...

و نه شب و ماه...

وقتی قرار نیست پرواز کنی...

چه با بال چی بی بال...

فقط دو پا لازم داری...

تا طول خیابان ها را...

با فکر و فکر طی کنی...

خیابان های که...

اول و انتهایش مهم نیست کجا باشد...

درست مثل اول و آخر فکر...

 

این روز ها...

با خیالم هر جایی می روم...

اما تنها...

می دانم که هیچ کجا...

آنجایی نیست که من باید باشم...

اما چه کنم که...

تشویش رفتن...

عادتی شده در این ذهن دلتنگ...

من ساکن شدن را فراموش کرده ام...

از وقتی فهمیدم آدم ها می آیند که بروند...