سنگ لاخی از کلمات
در من ریشه دوانده...
فکری سیاه...
تمام سپیدی وجودم را...
کلاغ های سیاه...
می خورند از درون...
و من شب های تاریک...
فرو می روم در خودم...
آن قدر که همه چیز را فراموش می کنم...
بار اول نیست...
هر بار که...
از این کابوس می گریزم...
بخش از خودم را...
از دست می دهم...
مثل درختی که در پایان هر سال...
بخشی از خود را...
به خاطر پوسیدن از دست می دهد...
گاهی فکر می کنم...
اگر کلمات نبود...
زودتر می پوسیدم...
یا شاید هم زودتر سبز می شدم...
و جنگلی می شدم ادامه دار...
که در مسیر زندگی سبز و سبز تر می شد...
اما حالا من فقط درختی کهنه ام...
در سنگ لاخی از کلمات...