واژه های از جنس آسمان

حتی تنها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/05 22:09 ·

می توان خاموش ماند...

و دم از هیچ چیزی نزد...

حتی در بدترین شرایط...

انگار که هیچ وقت زنده نبودی...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که فقط یک بیننده است...

یا رادیویی قدیمی...

که حالا روی طاقچه فقط شنونده است...

 

وقتی قرار است...

در هیچ دنیایی نباشی...

فقط می توانی نباشی...

آن هم در عین بودن...

وقتی قرار نیست لمس شوی...

وقتی قرار نیست مخاطب قرار بگیری...

وقتی با خودت تنهایی...

فقط می توانی نباشی...

 

شاید اگر پرنده بودم...

یا اگر بال هایم را...

برای او که...

از پرواز هیچ نمی دانست...

نمی شکستم...

حالا هر کجا می خواستم...

می رفتم...

حتی تنها...

رنگ آزادی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/12 21:45 ·

همچون پرنده ای...

در آسمان پاییزی آزادم...

اگرچه...

رنگ آزادی ام خاکستری است...

اما بهتر از سیاهی مطلق است...

آنجا که چشم نمی بیند و...

دل می پژمرد...

 

گاهی از پرواز خسته می شوم...

گاهی رویاهایم را...

تنها می گذارم...

اما از خودم که نمی توانم بگذرم...

گاهی با خودم رو به رو می شوم...

و از تو می پرسم...

می دانم جوابی ندارم...

اما چه کنم که هنوز در من ریشه داری...

 

مثل آسمان...

در من هزاران رویا...

می جوشد و می لولد...

اما من دیگر...

قصد رویا بافتن ندارم...

که هر چه بافتم به تنم زار زد...

و به من نیامد...

از آسمان آبی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/30 20:06 ·

برایت از پرواز گفتم...

از آسمانی آبی...

که در تمام این جهان...

آبی خواهد ماند...

برایت از عشق گفتم...

که چگونه دوستمان خواهد داشت...

و تا همیشه پای ما خواهد ایستاد...

 

از چه چیز نگرانی...

چشم های ما...

تمام حرف ها را قبلا...

با هم در میان گذاشته اند...

ما فقط باید...

مواظب باشیم تا...

دست های هم را رها نکنیم...

تا در میان فاصله ها گم نشویم...

 

من به اندازه...

همه روزهای که هنوز نیامده...

شعر کنار گذاشته ام...

تا در کنار هم...

فرصت حرف زدن داشته باشیم...

من به تو قول داده ام...

و سر قولم خواهم ماند...

حتی اگر تو از شعر هایم...

خسته شوی...

سرزمین نیستی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/18 18:59 ·

حالا که فکر پرواز...

از سرم پریده و رفته...

من فراموش خواهم شد...

و از خودم کوچ خواهم کرد...

به جایی بی نام و نشان...

شاید در عمق سیاهی و نابودی...

آنجا که سرزمین نیستی است...

و تنها ساکنش خود آدمی است...

بی هیچ انعکاسی و آگهی از وجود خود...

 

چه کسی می داند...

بعد از لبخندی کوتاه از ته دل...

همان موقع که...

خوشبختی را...

در حوالی خودش حس می کند...

دنیا او را در کدام خرابه ها...

تنها رها خواهد کرد...

تا آدمی با تمام وجود...

پوچی را در خود حس کند...

 

 زندگی...

آن رودی بود...

که به محض رسیدن به دریا...

محو شد...

تا دیگر نباشد...

و تمام خوشی اش...

به کوتاهی یک لبخند بود...

آن هم بعد از یک عمر...

سختی و جان کندن برای رسیدن...

پرنده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/10 19:01 ·

در دلم پرنده ای است...

که برای تو می خواند...

غمگین می شود...

پر می کشد تا اوج آسمان ها...

گوشه ای کز می کند...

و در خود فرو می رود...

و در تو پیدا می شود...

 

در من پرنده ای ست...

که هنوز در ته دلش...

عاشق است...

و گاهی برای دیدارت...

مسیری طولانی را...

از میان رویاها و خاطرات...

تا خود تو پرواز می کند...

اما تو را ندیده بر می گردد..‌.

 

خسته ام‌...

مثل پرنده ای غریب...

که هر چه رفت...

به جایی نرسید...

و از هر مسیر که گذشت...

نه تنها آشنایی ندید...

بلکه فقط...

دور شد و دور...

انگار قرار بر این بود که...

تنها و دلتنگ بماند...

 

نمی دانم کجایی...

و در چه فکری...

اما در من پرنده ای ست...

دلتنگ...

که هنوز...

در ته دلش تو را می خواند...

و اگر بالی گشود...

برای دیدار تو بود...