واژه های از جنس آسمان

مثل دلتنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/05 19:43 ·

نوازش باد بود...

و رقص علف های دشت...

چه حس زیبایی است...

وزش نسیم در ریه های زندگی...

مدام در ذره ذره وجودم...

حس آشنایی را...

عمیقاً نفس می کشم...

 

چند تکه ابر...

آسمان را مدام...

به چشم ها نزدیک می کنند...

می دانم در این مواقع...

تو به آسمان خیره شده ای...

تمام این حس ها...

از طرف تو می آید...

با هر نفسی که تازه می کنی...

 

آبی تر از آبی...

تازه تر از بهار...

ملایم تر از نسیم...

یاد توست که در این حوالی...

وزیدن گرفته و...

حس و بوی تو را...

با خود به هر سو می کشد...

مثل دلتنگی...

انگار آشنایی آمد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/29 18:54 ·

حالا که هستی...

دوستت دارم...

مثل نوید آغاز فصلی دیگر...

مثل رویایی که...

قرار است شکل بگیرد...

مثل لحظه ای که تو را به یاد می آورم...

و لبخندی عمیق را...

در دلم حس می کنم...

 

چگونه می توان تو را...

دوست نداشت...

تویی که...

تمام معادلات را بر هم می زنی...

تویی که جواب تمام سوال هایم هستی...

تویی که همه جا هستی...

در هر لحظه و مکانی...

تا مرا به یاد خوشبختی بیاندازی...

 

یادم هست که...

قبل از تو...

نه من، من بودم و نه تو...

اما حالا هم تو هستی و هم من...

انگار با آمدنت...

این من هم به خودش آمده...

انگار آشنایی آمد و...

غریبه ای با خودش آشنا شد...

در خاطر باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/27 18:50 ·

بعد از هر ابر...

در انتظار آمدن باران ماندم...

تا بویی از آشنایی بیاورد...

که در این خاک ریشه دارد...

باران به هر جا که ببارد...

چه از دل خاک...

و چه از هوای شهری دور...

بویی از آشنا را خواهد آورد...

 

در خاطر باران...

رویایی است بی چتر...

که از آدم های آشنا...

پیغامی آشنا خواهد آورد...

و تمام این مدت...

که باران نبارد...

چشم ها انتظار خواهند کشید...

مثل آسمان آبی راکد...

 

در انتظار فصلی آشنا...

سال ها را...

در انتظار خواهم نشست...

آن که می رفت...

موقع خداحافظی...

رو برگرداند و با چشمانش...

خطی از مهربانی را...

در قلبم ترسیم کرد...

غریبه ای آشنا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/20 19:04 ·

فصل کوچ است...

پرستو ها خواهند رفت بار دیگر...

بی آنکه تو را این حوالی...

دیده باشند...

دو فصل تمام گذشت...

مثل سالهای است که هنوز...

هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود...

 

انتظار وقتی...

سنگین خواهد بود...

که تو کوله باری از خاطره ها را...

هر کجا که بروی با خود می بری...

انگار که نباید هیچ وقت...

زمین گذارده شوند...

که شاید همان لحظه...

غریبه ای آشنا از راه برسد...

 

می دانم هر چه که...

دورتر شوم...

زمان سریع تر خواهد گذشت...

تا فاصله ها را بیشتر کند...

انگار همه دست به دست هم داده اند...

تا هر چه بیشتر...

مرا از آن من که دوستش می داشتم...

دور کنند...

سپید و سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/10 18:57 ·

در باغ تنهایی...

صدها درخت روییده...

با ارتفاع کوتاه و بلند...

هر درخت سبزتر از دیگری...

از لای شاخ و برگ هر درخت...

هزاران روزن نور...

هنوز بر زمین می تابد...

 

در آسمان این شهر...

ابرها تکه تکه و تنها...

سایه روشن می دهند به تصویر زمین...

به این حجم از سر سبزی...

زنجره ها یک صدا و بی امان...

چیزی را تکرار می کنند...

شاید این تکرار شعری است...

به بلندای روز...

 

از باغ می گذرم...

در زیر آسمان این شهر...

کسی باید باشد که نیست...

آن که در شعر هایم نفس می کشد...

و رنگ می پاشد بر...

هر رویایی که می کشم...

 

اما ناگهان...

همه چیز سپید و سیاه می شود..‌.

مثل چشم های من...

در قاب آیینه...

مثل گذشتن ماه...

از دل شب...

کاش بار دیگر متولد می شدیم...

تا این بار از قبل با هم آشنا بودیم...