واژه های از جنس آسمان

معنای کوچ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/11 22:45 ·

پاییز فصل کوچ است...

اما کدام پرنده می رود...

و کدام پرنده می آید...

این فصل نیست که...

پرنده ها را به کوچ وا می دارد...

چون پاییز همه جا پاییز است...

این مکان و زمان است که...

به کوچ معنا می دهد...

 

آدم ها هم کوچ می کنند...

در زمانی خاص...

ترجیح می دهند در کجا باشند...

و کجا نباشند...

پس رفتن به فصل ها معنی نمی دهد...

رفتن به آدم ها می فهماند که...

من یا تو ترجیح می دهیم...

دیگر در اینجا نباشیم...

 

مهم نیست در ما...

اگر چیزی جا بماند...

یا جای برای همیشه خالی شود...

جایی که دیگر نتوان آن را پر کرد...

مهم خواست آدم هاست...

که می خواهند مدام انتخاب کنند...

حتی اگر انتخاب قبلی آن ها...

برای تمام عمر بشکند...

پاییز، پاییز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/02 19:30 ·

پاییز، پاییز...

با رنگ جدید درختان...

در امتداد باد...

با رقص برگ ها...

آمد و ساکن شد بر روی زمین...

نه به یک باره...

و نه به تدریج...

انگار پاییز همیشه اینجا بود...

 

این فصل شبیه عمر آدم هاست...

در اوج جوانی زیبا می شود...

و در فاصله ای اندک پیر...

انگار پاییز قلب فصل هاست...

که رنگ می گیرد و...

رنگ می بازد در هجوم خاطرات...

بی شک پاییز احساس زیبای دارد...

 

آغاز فصل کوچ است...

آغاز دوست داشتن...

من چه خوشبختم که...

تو را دارم...

پاییز هم رنگ سرماست...

و آدمی که تنهاست رنگ خواهد باخت...

من اما دلگرم به تو هستم...

غریبه ای آشنا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/20 19:04 ·

فصل کوچ است...

پرستو ها خواهند رفت بار دیگر...

بی آنکه تو را این حوالی...

دیده باشند...

دو فصل تمام گذشت...

مثل سالهای است که هنوز...

هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود...

 

انتظار وقتی...

سنگین خواهد بود...

که تو کوله باری از خاطره ها را...

هر کجا که بروی با خود می بری...

انگار که نباید هیچ وقت...

زمین گذارده شوند...

که شاید همان لحظه...

غریبه ای آشنا از راه برسد...

 

می دانم هر چه که...

دورتر شوم...

زمان سریع تر خواهد گذشت...

تا فاصله ها را بیشتر کند...

انگار همه دست به دست هم داده اند...

تا هر چه بیشتر...

مرا از آن من که دوستش می داشتم...

دور کنند...

سرزمین نیستی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/18 18:59 ·

حالا که فکر پرواز...

از سرم پریده و رفته...

من فراموش خواهم شد...

و از خودم کوچ خواهم کرد...

به جایی بی نام و نشان...

شاید در عمق سیاهی و نابودی...

آنجا که سرزمین نیستی است...

و تنها ساکنش خود آدمی است...

بی هیچ انعکاسی و آگهی از وجود خود...

 

چه کسی می داند...

بعد از لبخندی کوتاه از ته دل...

همان موقع که...

خوشبختی را...

در حوالی خودش حس می کند...

دنیا او را در کدام خرابه ها...

تنها رها خواهد کرد...

تا آدمی با تمام وجود...

پوچی را در خود حس کند...

 

 زندگی...

آن رودی بود...

که به محض رسیدن به دریا...

محو شد...

تا دیگر نباشد...

و تمام خوشی اش...

به کوتاهی یک لبخند بود...

آن هم بعد از یک عمر...

سختی و جان کندن برای رسیدن...