افتتاح پنجره
چیزی دیگر نمانده...
تا افتتاح پنجره...
در آغاز فصلی سبز...
رو به مزرعه ای که فردایش...
هنوز رسماً شروع نشده...
و من چشم انتظارم...
برای هوایی که...
مرا با خود از لای پنجره ببرد...
*
آسمان فردا را...
چه کسی با خود برده...
که من سقف آرزوهایم را...
در آن نمی بینم...
سقف شیشه ای آبی...
مملو از رویاهای رنگارنگ...
که خاکستری شده...
و تمام رویاها را خاموش کرده...
*
ای آبی بیکران...
شاید فردا دیر باشد...
من احساس می کنم که...
سال ها سنگینی می کنند بر بالم...
پرواز فصل دارد...
اگر فصلش بگذرد و دیر شود...
دیگر بار سفر نمی توان بست...
و فقط باید قصه هایش را مرور کرد...