واژه های از جنس آسمان

فرصت آزادی

a1irez1 · 23:43 1401/08/03

 

ترس یک واژه است...
گاهی بزرگ و گاهی کوچک...
تا وقتی پرنده هست و آسمان...
ترس واژه بزرگی است...
که ممکن است آدمی را...
در هوای خودش بی دلیل بلرزاند...
اما همین که پرنده رفت...
واژه ترس در گستردگی آسمان کوچک خواهد شد...

گاهی فقط یک اسم...
مانند یک آهنگ دلنشین است که...
برای پایداری یک حال خوب...
مدام تکرار می شود...
شاید آدمی حتی برای یک بار...
آن اسم را به زبان نیاورده باشد...
اما هنوز دلتنگ باشد برای شنیدنش...
تا شاید بتواند آن را با گوش هایش لمس کند...

وقتی یک اسم...
اینطور روح آدم را...
در بند خود آزاد می کند...
خودش تا کجا خواهد برد آدمی را...
می ترسم از این که...
در کنار این همه واژه و اسم...
فرصت آزادی را...
در کنار اسمت از دست بدهم...

مرگ آغاز آزادی

a1irez1 · 22:12 1400/12/26

یک قدم آن طرف تر...

به سمت آسمان..‌‌.

هنوز پر از تشویش رفتن و ماندن است...

بالای تکه ابرهای خاکستری..‌‌.

نگاه های زیادی معلق مانده...

که پس از سقوط...

تازه آزاد می شوند...

انگار مرگ آغاز آزادی است...

 

رویاهای که به آسمان.‌‌..

دل بسته بودند..‌.

مثل ابرها تکه تکه خواهند شد..‌.

و جایی در نهایت بهم آمیختگی...

باران خواهند شد...

تا بار دیگر بر چتر های بسته ببارند...

و دل های تنگ را...

در هم بفشارند...

 

عصر یک روز پنجشنبه...

از روزهای پایانی اسفند است...

باد دزدکی دل را می لرزاند...

بر درختان سیلی می زند...

که وقت تنگ است...

آن که می آید بهار است...

بی رحم نسبت به زمستان...

ظاهرش اما به گل آراسته است...

رنگ آزادی

a1irez1 · 21:45 1400/07/12

همچون پرنده ای...

در آسمان پاییزی آزادم...

اگرچه...

رنگ آزادی ام خاکستری است...

اما بهتر از سیاهی مطلق است...

آنجا که چشم نمی بیند و...

دل می پژمرد...

 

گاهی از پرواز خسته می شوم...

گاهی رویاهایم را...

تنها می گذارم...

اما از خودم که نمی توانم بگذرم...

گاهی با خودم رو به رو می شوم...

و از تو می پرسم...

می دانم جوابی ندارم...

اما چه کنم که هنوز در من ریشه داری...

 

مثل آسمان...

در من هزاران رویا...

می جوشد و می لولد...

اما من دیگر...

قصد رویا بافتن ندارم...

که هر چه بافتم به تنم زار زد...

و به من نیامد...