واژه های از جنس آسمان

فرصت آزادی

a1irez1 · 23:43 1401/08/03

 

ترس یک واژه است...
گاهی بزرگ و گاهی کوچک...
تا وقتی پرنده هست و آسمان...
ترس واژه بزرگی است...
که ممکن است آدمی را...
در هوای خودش بی دلیل بلرزاند...
اما همین که پرنده رفت...
واژه ترس در گستردگی آسمان کوچک خواهد شد...

گاهی فقط یک اسم...
مانند یک آهنگ دلنشین است که...
برای پایداری یک حال خوب...
مدام تکرار می شود...
شاید آدمی حتی برای یک بار...
آن اسم را به زبان نیاورده باشد...
اما هنوز دلتنگ باشد برای شنیدنش...
تا شاید بتواند آن را با گوش هایش لمس کند...

وقتی یک اسم...
اینطور روح آدم را...
در بند خود آزاد می کند...
خودش تا کجا خواهد برد آدمی را...
می ترسم از این که...
در کنار این همه واژه و اسم...
فرصت آزادی را...
در کنار اسمت از دست بدهم...

سیاه چاله

a1irez1 · 18:52 1400/05/17

خودم را گم کرده ام...

جای میان فاصله ها...

اینجا که من هستم تاریک است...

می ترسم...

از این که برای همیشه...

در دام خودم بمانم...

و از همه رویاهایم جا بمانم...

و دیگر رنگین کمان نور را...

از تاریکی تشخیص ندهم...

 

من تنها مانده ام...

در این تاریکی که من هستم...

کسی نیست...

اما من هنوز به دنبال تاریکی...

قدم بر می دارم...

با این که می دانم در هر قدم من...

ممکن است سیاه چاله ای باشد...

که مرا ببلعد برای همیشه...

 

کاش هیچ وقت...

...

بی خیال...

من خودم می دانم که مقصرم...

از چه کسی شاکی شوم...

وقتی می دانم که...

یک جای کار من همیشه می لنگد...

اصلا همیشه باید اینطور شود...

وگرنه هیچ چیز معنی نخواهد داشت...