واژه های از جنس آسمان

آسمان سرا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/12 19:06 ·

سرد سرد...

بی روح و گذرا...

کاش پاسخ نمی دادی به سلامم...

نمی دانستم اگر بار دیگر به دیدارت بیایم...

باز مثل همان بار قبل...

سرد خواهی شد...

و من خواهم ماند و فریادی که...

بار دیگر در همان مسیر فرو خوردم...

 

این بار مسیر کوه...

سرد و پر برف نبود...

برگ بود و سایه و جنگلی سر سبز...

و من و آوار خاطرات گذشته...

که مرا در حد انفجار...

در هم می فشرد...

 

این بار هم تنها بودم...

در ابتدای مسیر می رفتم...

در پی نشانه ای از گذشته...

اما مگر در این مسیر...

خاطره خوبی به جای مانده بود...

نه نمانده بود...

حتی نشد خاطره زیبایی خلق کنم...

 

چنان رفتم و رفتم...

که در جنگل افکارم را پنهان کنم...

و در هر نفس دردم را...

زیر پاهایم گذاشتم تا...

قدمی از خودم دورتر شوم...

اما همه جای این سرزمین...

نشانی از تو بود...

نشانی از فریاد درون من...

که همچنان سکوت کرده...

جهانگیریه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/18 19:19 ·

غرق در مه...
در سراشیبی دلتنگی...
تنهایی را به دوش کشیدم...
و گام به گام...
در برف ها جان کندم...
من سبزه زار رویا را...
در همین نزدیکی ها دیده بودم...
اما در میان این مه انتظار معنی ندارد...
باید منتظر باد بود...
تا خبر از لحظه های وقوع رویا دهد...

زندگی می توانست...
یک روز آفتابی باشد...
بر فراز بلندی های دوست داشتن...
وقتی تمام زیبایی ها...
از آن بالا برایت لبخند می زدند...
باور کن راست می گفت آن دوست...
که زندگی کوتاه است...
خوب نگاه کن تا...
هم زمان با زندگی...
از زیبایی هایش لذت ببری...

کاش من آنجا ساکن بودم...
در آن شب جهانگیریه...
در آن غروبی که...
باد و مه...
در میان کوه و جنگل...
دست در دست هم...
با ترانه باران رقص می کردند...
من از آن پنجره آبی رو جنگل...
فقط تماشا بودم...
برای رویایی که در مه گم شد...

هم درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/08 19:27 ·

در تمام مسیر کوه ها...
نام مرا بنویسید...
بگذارید از رویش هر گیاه...
در دل کوه ها...
فریادی به پا خیزد...
که حرفش را با رویش عاشقانه ای...
به گوش عاشقان واقعی برساند...
خصوصا در آن مسیر های که...
با هر نگاهی به پشت سر...
فریادم را فرو خوردم...

سکوت در مقابل درد...
مثل مرگ است...
در مقابل رویایی ناتمام...
چه کسی می فهمد...
حال درختی را که...
در انزوای خود سبز نشده...
و در بهار دچار پاییز شده...
نه برای این که نتوانست نفس بکشد...
برای این که با آتشی پنهان...
از درون سوخته بود...

برای نسلی که...
در آتش به دنیا آمده...
سوختن نباید دردناک باشد...
اما اگر به ریشه درد نگاه کنی...
متوجه می شوی...
جرقه های سوختن را...
از همان کسی خوردی که...
با تو هم نسل بود...
هم درد بود...
اما همراه نبود...