واژه های از جنس آسمان

حس های آشنا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/28 21:10 ·

شاید روزی...

فراموش کنم آن قطره باران را...

که در چشم من چکید...

و با قطره اشکی...

سرازیر شد و رفت...

اما در خاطر آن قطره...

راز من خواهد ماند...

و در گستره زمین خواهد چرخید...

*

اگر روزی در دستانت...

قطره ای باران را...

با حسی آشنا لمس کردی...

مطمئن باش...

که تو در خاطر آن قطره...

یک بار دیگر...

در جایی مرور شده ای...

و کسی در سکوتش حتما تو را فریاد زده...

*

آری زمین پر است از...

این حس های آشناست...

کافی است...

در روز های بارانی...

بی چتر به خیابان بروی...

یا در مسیر باد...

با دستانی باز پرواز کنی...

تا آسمان به تو بگویید...

که چه کسی عاشق توست...

در خاطر باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/27 18:50 ·

بعد از هر ابر...

در انتظار آمدن باران ماندم...

تا بویی از آشنایی بیاورد...

که در این خاک ریشه دارد...

باران به هر جا که ببارد...

چه از دل خاک...

و چه از هوای شهری دور...

بویی از آشنا را خواهد آورد...

 

در خاطر باران...

رویایی است بی چتر...

که از آدم های آشنا...

پیغامی آشنا خواهد آورد...

و تمام این مدت...

که باران نبارد...

چشم ها انتظار خواهند کشید...

مثل آسمان آبی راکد...

 

در انتظار فصلی آشنا...

سال ها را...

در انتظار خواهم نشست...

آن که می رفت...

موقع خداحافظی...

رو برگرداند و با چشمانش...

خطی از مهربانی را...

در قلبم ترسیم کرد...

ارزش کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/16 19:19 ·

برای آسمان می نویسم...

برای کسی که...

مرا ابری می خواست...

تا برایش شعر ببارم...

و او با خودخواهی تمام...

در خیابان ها قدم بزند...

و بودنم را...

به رخ چترها بکشد...

 

بارها گفتم...

و باز هم خواهم گفت...

من از جنس آسمانم...

هم هستم و هم نه...

در حال و هوای کسی...

ابری شده ام و خواهم بارید...

کسی که ارزش کلمات را...

هرگز ندانست و نخواهد دانست...

 

گله ای نیست...

من اگر آسمان شده ام...

و ابری ماندم...

در هر فصلی باریدم...

و بوی شعر تازه را...

با خاک...

به سرمه چشم ها کشیدم...

برای این بود که...

روزی در چشم هایش غرق شدم...