واژه های از جنس آسمان

تنها همکلامم آسمان بود...
در روزهای سرشار از سکوتم...
گویی با یک نگاه...
ساعت ها حرف داشت برایم...
از بس عمیق است و ژرف بین...
تا نگاه می کنی...
آرام می شوی...
گویی حرفت را می خواند از چشمهایت...

ابری باشد یا آبی...
فرقی ندارد همیشه هست...
و تا آرام نشوی نخواهد رفت...
در ابری ترین هوا هم...
زمان کافی برای قدم زدن با تو را دارد...
بارانی که شوی...
به جای تو خواهد بارید...
اما من آسمان را آبی دوست دارم...

برایش خواهم نوشت...
به جای تمام آدم ها و دلتنگی هایشان...
برای تمام بال های شکسته...
که آرزوی پرواز دارند...
هر رویا که متولد شود...
اولین چیزی که خواهد دید آسمان است...
گویی بخشی از او است...
که در وجود انسان به امانت مانده...

افتتاح پنجره

a1irez1 · 21:37 1401/01/19

چیزی دیگر نمانده...

تا افتتاح پنجره...

در آغاز فصلی سبز...

رو به مزرعه ای که فردایش...

هنوز رسماً شروع نشده...

و من چشم انتظارم...

برای هوایی که...

مرا با خود از لای پنجره ببرد...

*

آسمان فردا را...

چه کسی با خود برده...

که من سقف آرزوهایم را...

در آن نمی بینم...

سقف شیشه ای آبی...

مملو از رویاهای رنگارنگ...

که خاکستری شده...

و تمام رویاها را خاموش کرده...

*

ای آبی بیکران...

شاید فردا دیر باشد...

من احساس می کنم که...

سال ها سنگینی می کنند بر بالم...

پرواز فصل دارد...

اگر فصلش بگذرد و دیر شود...

دیگر بار سفر نمی توان بست...

و فقط باید قصه هایش را مرور کرد...

بال های آسودگی

a1irez1 · 22:47 1401/01/06

من اگر بال داشتم...

برای یک لحظه هم...

بر روی این زمین بند نمی شدم...

بال های آسودگی...

مگر چه کم دارد از...

پاهای فرو مانده در تنهایی...

که من هر سال بمانم اینجا...

و درد را سبز نگه دارم...

 

دوست داشتم اگر قرار بود...

با درد هم سفر می شوم...

این مسافت کوتاه زندگی را...

در آسمان ها بگذرانیم...

میان ابرهای خاکستری...

تا همیشه هوای تازه...

صورتم را لمس کند...

نه حرف های که در دلم سنگینی می کند...

 

دوست داشتم با بال هایم...

تا آن دور دورها سفر کنم...

تا مرز فاصله را...

برای یک بار هم که شده طی کنم...

نه اینکه بمانم اینجا...

و با پاهایم...

مدام در بن بست تنهایی...

قدم بگذارم و برگردم...