تنها همکلامم آسمان بود...
در روزهای سرشار از سکوتم...
گویی با یک نگاه...
ساعت ها حرف داشت برایم...
از بس عمیق است و ژرف بین...
تا نگاه می کنی...
آرام می شوی...
گویی حرفت را می خواند از چشمهایت...

ابری باشد یا آبی...
فرقی ندارد همیشه هست...
و تا آرام نشوی نخواهد رفت...
در ابری ترین هوا هم...
زمان کافی برای قدم زدن با تو را دارد...
بارانی که شوی...
به جای تو خواهد بارید...
اما من آسمان را آبی دوست دارم...

برایش خواهم نوشت...
به جای تمام آدم ها و دلتنگی هایشان...
برای تمام بال های شکسته...
که آرزوی پرواز دارند...
هر رویا که متولد شود...
اولین چیزی که خواهد دید آسمان است...
گویی بخشی از او است...
که در وجود انسان به امانت مانده...