واژه های از جنس آسمان

دچار حادثه اره

a1irez1 · 22:59 1400/11/21

ابر، دلتنگی آدم هاست...

و باران...

رویاهایی که باید به زمین برگردند...

هر پرنده ای که...

از آسمان این منطقه می گذرد...

می داند که...

در تاریک و روشن این هوا...

نباید آواز بخواند...

 

هنوز زمستان است...

ابتدای سالگرد حادثه بودن و نبودن...

به پایان و آغاز فصل کوچ...

هنوز خیلی باقی مانده بود...

که پرنده ای از دیار عشق...

پر کشید تا به سفر برود...

بعد آن از جان آسمان...

هزاران ستاره سقوط کردند...

 

خواب درختان...

در فصل زمستان...

تعبیر خواهد داشت...

درختی که در ابتدای بهار سبز نشد...

می دانست که...

خواب دستان سرد دو عاشق را...

حتی اگر به رود بگوید...

باز دچار حادثه اره خواهد شد...

من یک بیگانه ام

a1irez1 · 22:16 1400/11/19

بعد هر پرواز...

بعد هر رویا...

به خود بر می گردم...

به آن چهار دیواری تاریک...

خودم را می بینم که...

هنوز دلتنگ مانده ام...

مثل تک درختی میان بیابان...

مثل پرنده ای که از کوچ جا مانده...

 

ساعت ها هم اگر...

در میان رویاها بمانم...

همان یک لحظه که بر می گردم به خود...

و تنها و دلتنگ که می شوم...

تازه به عمق حادثه پی می برم...

 سال ها هم که بگذرد...

من هر بار دلتنگ و دلتنگ تر خواهم شد...

این ماجرا با گذر زمان بیگانه است...

 

من یک بیگانه ام...

با خودم...

و با تمام دور بری هایم...

از میان تمام آدم های روی زمین هم که بگذرم ...

یک آشنا مرا نخواهد دید...

حتی اگر به چشم من...

تمام آن ها آشنا باشند...

حتی در میان تمام آئینه های دنیا اگر نگاه کنم...

حادثه سکوت

a1irez1 · 22:20 1400/09/19

سکوت...

این زجر آدم ها را...

آیا کسی پاسخ نخواهد داد...

چرا گاهی خطوط منحنی زندگی...

به یک باره چند نفر را...

سر راه هم قرار می دهد...

تا شاهد رنج هم باشند...

 

من هر بار که...

درد را در آدم ها می بینم...

دلم به عمق درد آن ها...

از خودم می گیرد...

کاش می شد کاری کرد...

اما از من تنها...

چه کاری بر می آید برای آدم ها...

خصوصا وقتی که...

درد آن ها من هستم...

 

کاش حال آدم ها...

یک هوای ابری خاکستری بود...

که بعد از چند روز...

به یک باره صاف و آبی می شد...

اما اینطور نیست...

و حافظه آدم ها کوتاه نیست...

اگر هم از حادثه سکوت بگذرند...

آن را فراموش نمی کنند...