بهارنارنج
خودم را سانسور می کنم...
کلمات را نیز...
محدودیت این روزهای واژه ها را...
دوست ندارم...
اما ناخواسته...
محکومم به فراموش کردن...
نمی دانم تا کی می توانم ادامه دهم...
یا که کی این اتفاق خواهد افتاد...
اما به تدریج سفید خواهم شد...
مثل شقیقه های که درد را خوردند...
سخت است...
فراموش کردن...
و به این زودی ها عادی نخواهد شد...
مثل عطر بهارنارنج...
که از هر طرف...
بهار را اشباع کرده...
چگونه می توان از باغ گذشت...
و به هجوم سفید بهارنارنج...
در لابهلای سبز خیال...
فکر نکرد...
کسی که رویا می سازد...
مثل نقاشی است که...
بر میلیمتر های تابلوی نقاشی اش...
تسلط دارد...
پس چطور می تواند...
این حجم از رنگ را...
در خاطره هایش فراموش کند...
حتی اگر...
کسی به یکباره...
یک سطل رنگ سیاه بر تابلو اش بپاشد...