واژه های از جنس آسمان

بهارنارنج

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/06 19:07 ·

خودم را سانسور می کنم...
کلمات را نیز...
محدودیت این روزهای واژه ها را...
دوست ندارم...
اما ناخواسته...
محکومم به فراموش کردن...
نمی دانم تا کی می توانم ادامه دهم...
یا که کی این اتفاق خواهد افتاد...
اما به تدریج سفید خواهم شد...
مثل شقیقه های که درد را خوردند...

سخت است...
فراموش کردن...
و به این زودی ها عادی نخواهد شد...
مثل عطر بهارنارنج...
که از هر طرف...
بهار را اشباع کرده...
چگونه می توان از باغ گذشت...
و به هجوم سفید بهارنارنج...
در لابه‌لای سبز خیال...
فکر نکرد...

کسی که رویا می سازد...
مثل نقاشی است که...
بر میلیمتر های تابلوی نقاشی اش...
تسلط دارد...
پس چطور می تواند...
این حجم از رنگ را...
در خاطره هایش فراموش کند...
حتی اگر...
کسی به یکباره...
یک سطل رنگ سیاه بر تابلو اش بپاشد...

عمق چشمانت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/25 18:52 ·

چنان در تو محبوسم...
که پرواز را فراموش کرده ام...
و فقط نوری را می جویم...
تا در تاریکی محض تنهایی...
اندکی تو را ببینم...
انصاف نبود...
دلتنگی شود نتیجه عشق...
آن هم وقتی بی هیچ منتی...
من دوستت داشتم برای همه عمر...
حالا هم دوستت دارم اما بی شرط رسیدن...

گاهی یک خاطره...
به اندازه یک عمر زندگی...
می ارزد...
و تو برای من...
همان خاطره خواهی ماند تا همیشه...
دیگر هرگز به این فکر نمی کنم...
که چرا به هم نرسیدیم...
که شاید رسیدن پایان است...
تو بهترین خواهی ماند...
بی آن که هرگز لمست کنم...

می دانم چشم هایت را...
نمی توانم فراموش کنم...
چشمهایت...
برای اولین بار و آخرین بار...
بهترین آینه ای بود...
که من خودم را...
در آن دیدم...
بعد از تو نگاهم را...
در هیچ چشمی عمیق نخواهم کرد...
تا عمق چشمانت را فراموش نکنم...