مترسک
·
1400/05/25 19:16
·
چشمانم را...
در شالیزار کاشتم...
فصل ها گذشت...
و فصل برداشت شد...
اما کسی برای دیدنم نیامد...
حتی برای گفتن خدا قوت...
جز مترسک...
که تمام این مدت را...
نگران من و شالیزار بود...
مترسک حالا...
تنها مانده با زمین و آسمان...
تنها درخت روییده بر شالیزار را...
همان ابتدای فصل بهار...
به دست آره داده بودم...
حالا برای چشم های نداشته مترسک...
غمگینم...
چون من، معنی تنهایی را...
خوب می فهمم...
شاید اگر...
چند فصل دیگر بگذرد...
مترسک را هم فراموش کنم...
اما تنهایی خودم را...
که نمی توانم فراموش کنم...
هر چه این فصل ها...
بیشتر بگذرد...
من عمق تنهایی خودم را...
بیشتر حس خواهم کرد...